محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات ما

1392/9/21 0:52
نویسنده : ماماني
1,104 بازدید
اشتراک گذاری

جون دلم برات بگه که مامانی رخساره ٢ هفته پیش که اگه اشتباه نکنم ٤ یا ٥ آذر ماه بود بلاخره در بیمارستان ابن سینا عمل کرد و خدا را شکر حالا حالش خیلی خوبه؛ البته حسابی ضعیف شده ولی انشالله که به زودی روبراه میشه .

آخر هفته که مامانی رخساره مرخص شد من و شما و خاله و بعد هم بابایی رفتیم خانه مامانی و بابا هم شب آمد.

شما که حسابی آتیش سوزوندی و پسر بودن خودت را هم مدام به سبا ثابت میکردینیشخند

بعد از ظهر آن  روز عموم و زن عمو منیرم آمدند عیادت مامانی که تا زن عموم را دیدی دویدی جلو و گفتی سلام(اینم قیافه من آن موقع بودماچبغلهورا

یه زن عمو زن عمویی هم  میگفتی که بیا و ببیننیشخند موقع رفتنشون هم عمو محمودم از پایین  صدا زد منیر ..... و شما هم که پایین بودی همینطور که می آمدی بالا میگفتی: منـیــــــــــــــر........... زن عمو.......زن عمو...........زن عمو  بیـــــــــــــا.......... منم که ذوق مرگ

اون شب هم موقع رفتن درست مثل هفته پیشش شما را با گریه برگردوندیم. موقع برگشت بارون شدیدی می بارید. تو کوچه خاله اینا که رسیدیم  یه دفعه یه ماشین دیگه از تو کوچه آمد ببرون و کوبید به ما که البته ماشین ما زیاد خسارت ندید ولی ماشین خودش سپرش داغون شد.

یکشنبه اش هم بلاخره مامانی زهره برگشت خانه البته به همراه مامانی رخساره که یه چند روزی هم خانه ما استراحت کنه. که توی این ٨ روزی که این بنده خدا خانه ما بود به لطف شما همه کاری کرد جز استراحت..................از صبح زود پامیشدی میرفتی پایین و مجبورش میکردی برات نقاشی بکشه ......... باهات بازی کنه ............ و شعر میخوندی و مدام راه میرفتی توخانه ............... و این روزای آخر که حالش خیلی بهتر شده بود دستش را میگرفتی که با هم برقصیدخجالتنیشخند و مامان اوخساره(رخساره) هم از دهنت نمی  افتاد و جز برای خواب شب بالا نمی آمدی و حتی وقتی بابا می آمد هم بالا نمی آمدی.

روز جمعه ١٥ آذر هم که مصادف با جشن تولد ٢٨ماهگییت بود  با بابا رفتیم خانه عمه فاطمه که بیمار بود حسابی و حال خوشی نداشت............ بنده خدا چشمش را عمل کرده بود و زونا هم گرفته بود و از نظر جسمی هم حال مساعدی نداشت.

بعد هم رفتیم یه دوری بزنیم که سر از پردیس تئاتر تهران در فرهنگسرای خاوران در آوردیم که تئاتر خواب ستاره برگزار میشد که بسیار بسیار زیبا بود و برعکس تصورم شما بدون اعتراض نشستی و نگاه کردی و اینطوری شد که اولین تجربه دیدن تئاتر را کسب کردی. بعد هم رفتیم با بابا پیتزا خوردیم که شما مارو شگفت زده کردی و ١/٢ پیتزا و یه بطری دوغ خوردی.

از پنجشنبه پیش خاله بهت گفته تولد بابایی نزدیکه و شما هم هر روز از ما می خواهی تولد بگیریم و امروز چهارشنبه ٢٠ آذر هم که رسما جلو بابایی به خاله گفتی ............ کیک بگیر تولد بابای بگیریم(البته به زبون خودت) ولی خوب فردا انتظارت به سلامتی تموم میشه چون ٢١ آذر ماه است و روز تولد بابایی.

این روزها مهراد نی نی خاله سحرم مریضه و بیمارستان بستریه و منم از تنبلی نرفتم ملاقاتش .

آرش نی نی خاله مرجان هم پنج شنبه آینده ٢٨ آذر به دنیا میاد به سلامتی.

 

 

ببخشید خلاصه نوشتمااااااااااااااااااااااااااماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان مهراد
22 آذر 92 13:35
خاله جونم شما به اندازه کافی زحمت برای ما کشیدی گلم
ماماني
پاسخ
من که کاری نکردم
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
24 آذر 92 1:12
عزیزم من اصلا نمیدونستم که غذای حضرتی چیه خوب نشنیده بودم نمیدونم چرااا کم مونده بود از دست بدیم هااا خوب شد رفتیم گرفتیمش [پاسخ نوش جونتون گلم. روزی شما بوده که بهتون رسیده
آزی
26 آذر 92 13:35
سلام خیلی خوشحال شدم به وبلاک ما سرزدی وخوشحالتر اینکه باهات آشنا شدم . امیدوارم همه عزیزان حاشون بهتر بشه . مانی جان هم خیلی ببوس اگه موافق هستین همدیگرو لینک کنیم
ماماني
پاسخ
حتما ما هم لینکتون کردیم
نسم مامان آرتین
26 آذر 92 14:35
يعني دايي آرش فردا بدنيا مياد پ ن:مريم جون يادت مياد يه بار ماني فكر كرده بود دايي آرش تو شكم خاله است
ماماني
پاسخ
چه جالب که هنوز یادته نه دیگه ..........پنج شنبه انشالله به دنیا میاد.
نسم مامان آرتین
30 آذر 92 11:04
چه سخاوتمند است پاييز كه شكوه بلند ترين شبش را عاشقانه پيشكش تولد زمستان ميكند.زمستانت سفيد وسلامت يلدا مبارك
مامان حسام كوچولو
1 دی 92 2:12
محفل آریائی تان طلائی ، دلهایتان دریائی ، شادیهایتان یلدائی مبارک باد این شب اهورائی . . . ★。˛ °.★__ *★* *˛. ˛ °_██_*。*./ \ .˛* .˛.*.★* *★ 。* ˛. (´• ̮•)*˛°*/.♫.♫\*˛.* ˛_Π_____. * ˛* .°( . • . ) ˛°./• '♫ ' •\.˛*./______/~\ *. ˛*.。˛* ˛. *。 *(...'•'.. ) *˛╬╬╬╬╬˛°.|田田 |門|╬╬╬╬ . ¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•♥•°*"˜¯` ´¯˜"*°´¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•
ماماني
پاسخ
ممنون گلم به همچنین
مامان سعيد
3 دی 92 11:31
سلام عزىزم.ماشالا چقد اتفاق.انشالا که هميشه همه خبرات شاد باشن.بجز مرىضتون که اونم انشالا چشمش خوب مىشه. تازه اول خوش زبونىوپسرته.حالشو ببر که يه سال ديگه هى بهش مىگى مامانى يه ديقه ساکت شو.ببخش يه مدت ناياب بودم بخاطر نى نى جديدم امىدوارم همىشه خوش باشى
مامان مهراد
7 دی 92 20:38
تو که بدتر از منی و وبلاگت راکده. مریمی سوم هر ماه برو تو وبلاگ اگر دیدی من نرفتم زحمت می کشی وبلاگ مهراد رو فقط آپ کن. ی جمله هم کافیست.سپاس دوست خوبم