اندر احوالات ما
جون دلم برات بگه که مامانی رخساره ٢ هفته پیش که اگه اشتباه نکنم ٤ یا ٥ آذر ماه بود بلاخره در بیمارستان ابن سینا عمل کرد و خدا را شکر حالا حالش خیلی خوبه؛ البته حسابی ضعیف شده ولی انشالله که به زودی روبراه میشه .
آخر هفته که مامانی رخساره مرخص شد من و شما و خاله و بعد هم بابایی رفتیم خانه مامانی و بابا هم شب آمد.
شما که حسابی آتیش سوزوندی و پسر بودن خودت را هم مدام به سبا ثابت میکردی
بعد از ظهر آن روز عموم و زن عمو منیرم آمدند عیادت مامانی که تا زن عموم را دیدی دویدی جلو و گفتی سلام(اینم قیافه من آن موقع بود
یه زن عمو زن عمویی هم میگفتی که بیا و ببین موقع رفتنشون هم عمو محمودم از پایین صدا زد منیر ..... و شما هم که پایین بودی همینطور که می آمدی بالا میگفتی: منـیــــــــــــــر........... زن عمو.......زن عمو...........زن عمو بیـــــــــــــا.......... منم که ذوق مرگ
اون شب هم موقع رفتن درست مثل هفته پیشش شما را با گریه برگردوندیم. موقع برگشت بارون شدیدی می بارید. تو کوچه خاله اینا که رسیدیم یه دفعه یه ماشین دیگه از تو کوچه آمد ببرون و کوبید به ما که البته ماشین ما زیاد خسارت ندید ولی ماشین خودش سپرش داغون شد.
یکشنبه اش هم بلاخره مامانی زهره برگشت خانه البته به همراه مامانی رخساره که یه چند روزی هم خانه ما استراحت کنه. که توی این ٨ روزی که این بنده خدا خانه ما بود به لطف شما همه کاری کرد جز استراحت..................از صبح زود پامیشدی میرفتی پایین و مجبورش میکردی برات نقاشی بکشه ......... باهات بازی کنه ............ و شعر میخوندی و مدام راه میرفتی توخانه ............... و این روزای آخر که حالش خیلی بهتر شده بود دستش را میگرفتی که با هم برقصید و مامان اوخساره(رخساره) هم از دهنت نمی افتاد و جز برای خواب شب بالا نمی آمدی و حتی وقتی بابا می آمد هم بالا نمی آمدی.
روز جمعه ١٥ آذر هم که مصادف با جشن تولد ٢٨ماهگییت بود با بابا رفتیم خانه عمه فاطمه که بیمار بود حسابی و حال خوشی نداشت............ بنده خدا چشمش را عمل کرده بود و زونا هم گرفته بود و از نظر جسمی هم حال مساعدی نداشت.
بعد هم رفتیم یه دوری بزنیم که سر از پردیس تئاتر تهران در فرهنگسرای خاوران در آوردیم که تئاتر خواب ستاره برگزار میشد که بسیار بسیار زیبا بود و برعکس تصورم شما بدون اعتراض نشستی و نگاه کردی و اینطوری شد که اولین تجربه دیدن تئاتر را کسب کردی. بعد هم رفتیم با بابا پیتزا خوردیم که شما مارو شگفت زده کردی و ١/٢ پیتزا و یه بطری دوغ خوردی.
از پنجشنبه پیش خاله بهت گفته تولد بابایی نزدیکه و شما هم هر روز از ما می خواهی تولد بگیریم و امروز چهارشنبه ٢٠ آذر هم که رسما جلو بابایی به خاله گفتی ............ کیک بگیر تولد بابای بگیریم(البته به زبون خودت) ولی خوب فردا انتظارت به سلامتی تموم میشه چون ٢١ آذر ماه است و روز تولد بابایی.
این روزها مهراد نی نی خاله سحرم مریضه و بیمارستان بستریه و منم از تنبلی نرفتم ملاقاتش .
آرش نی نی خاله مرجان هم پنج شنبه آینده ٢٨ آذر به دنیا میاد به سلامتی.
ببخشید خلاصه نوشتماااااااااااااااااااااااااا