محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

گــــــــــــــــــــــــــــــــل مامان

1392/9/3 13:42
نویسنده : ماماني
1,027 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه شب بود که از مشهد آمدیم و سه شنبه ٧ آبان شب بابایی عباس مهمان خانه مان شد و روز بعد که بیدار شدی ازم پرسیدی بابایی کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم گفتم رفته سرکار ................ بعد ازم پرسیدی؟ رفته خاله رو ببینهتعجب.............................................. ومن بعد از حیرت و لبخند سعی کردم برات توضیح بدم سرکار هر کس یه جای خاصی است و شغل ها و مکانهاش با هم متفاوته.

چهارشنبه ٨/٨ اولین جلسه باشگاهم بود البته بعد از سه جلسه غیبت  و شب هم عمه فاطمه عمه بابا مهمان خانه مان بود و من قبل از آمدن عمه برای شما گفتم که چه کسی مهمان ماست . عمه که از راه رسید شما پایین خانه مامانی بودی برحسب اتفاق عمه هم نیت داشت اول سری به مامانی زهره بزند و تا شما عمه را دیدی با گریه و فریاد  گیر دادی بریم بالا تفنگم بالاست( آخرین بار که عمه خانه مان بود کلی با تفنگت که توپ اسفنجی شلیک می کنه بازی کرده بودید ) و با کلی زحمت راضی شدی عمه داخل شود.

بعد از ساعتی که رفتیم بالابه محض ورود به خانه رفتی تفنگت را آوردی که بازی کنید.

روز بعد  پنجشنبه ٨/٩مامانی آمد بالا و مشغول بازی بودید که مامانی عمه را نشان داد و گفت عمه منه............................. و شما هم گفتی نه نه عمه منه و ....... تا اینکه مامانی ازت پرسیدی از کجا آوردیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و شما جواب دادی: از پایین

عصر شما تو خواب و بیداری بودی که بابا و عمه رفتند کاشان برای سال ملوک خانم زن عموی بابا.

جمعه٨/١٠ شب که بابا آمد  تا دیدیش پرسیدی : عمه کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و از روز بعد هم بابا که سر کار بود هر وقت تلفنی صحبت می کردی می گفتی: عمه رو بیار.

الان هم مدتی است که میگی زنگ بزن با عمه آتنا صحبت کنم.

 

دوشنبه٨/١٢ شب رفتیم خانه  عمو امید. از عصر که بهت گفته بودم میریم خانه عمو امید مدام میگفتی:بریم خانه عمو امید و................ . و بلاخره رفتیم و طبق معمول شیطنت و مهربونی های مونا جون و عمو امید.

سه شنبه با مامانی رفتیم و کاموا خریدیم تا برات ژاکت ببافیم.

از قبل تصمیم گرفتیم که جمعه ١٧ آبان بریم خانه مامانی رخساره کـــــــــــــــــــــــــــه صبحش که مامانی رفته بود بیرون و من و تو هم پایین بودیم تلفن زنگ خورد و دایی مهدی بود یکم از تماس اول صبحش شوکه شدم ولی آرامش تو صداش بود و حرفی نزد ولی تو دلم همش منتظر بودم یه چیزی بگه تا اینکه بلاخره خبر داد شب قبل حال مامانی رخساره بد شده و تا صبح درگیر این بیمارستان و آن بیمارستان بودند و حالا هم خانه است و حال و روز خوبی نداردو............................ خدایش تا عصر که رفتیم نگران بودم ولی اصلا تصور نمی کردم که حالش خیلی خراب باشه ولی وقتی دیدم تو بستر خوابیده دلم هُری ریخت پایین .............. رنگ و روش زرد زرد بود ............... با اینکه کنارش نشسته بودم به سختی می فهمیدم چی میگه آخه صداش ضعیف بود.................... سرش گیج میرفت و نمی تونست بدون کمک راه بره................................. دستاش یخ یخ بود............. از قرار معلوم یه سنگ مزاحم توی صفراش جا خوش کرده بود.

اون شب مامانی زهره را آنجا گذاشتیم تا کمک حال دایی ها و مرجان جون تو نگهداری مامانی باشه.

اون شب تا رسیدیم خانه متوجه غیبت مامانی نشده بودی و تا رفتی پایین با گریه سراغش را گرفتی و من و بابایی سعی کردیم برات توضیح بدیم ولی مدام با گریه (درست عین فیلمها که نمی خوان واقعیت را باور کنند) می گفتی : نه......نه........نه.......نه......نه

روز شنبه تا تونستی اذیت کردی که یاد آوری کارهات هم غذابم  میده.

روز بعد هم درگیر دکتر بودند و بلاخره در بیمارستان میلاد مامانی رخساره را بستری کردند.

ظهر هم با هم رفتیم آرایشگاه که تا خانم طالبی ابرو منو برداره کل آرایشگاه را با دستهای کوچولوت تمیز کردی

تو راه برگشت هم هی دست منو به جهت مخالف خانه میکشیدی که : بریم میکروفن آبی بخریمتعجب(آخه شما عشق خوانندگی ماههاست زده به سرت................. نه اینکه کم عشق رادیو و باند و بلندگو بودی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!....................... " جمعه دیده بودی سبا میکروفن صورتی داره")

 شب هم تو خواب ناله میکردی و چند بار مامانی زهره را صدا کردی.

روز یکشنبه صبح زود بیدار شدی (ساعت ٥) بابا داشت میرفت سر کار که کلی گریه کردی و منم بعدش بیهوش شدم و تو هم کنارم خوابیدی.

 

یکشنبه شب دلم هوای هیئت کرده بود و بغلت کردم و با هم رفتیم هیئت و مثل آقاها ساکت رو پاهام نشستی و هیچی نگفتی فقط با اسباب بازهایی که برات برده بودم بازی کردی.

از اون شب برنامه هر شبمون هیئت شد با این تفاوت که هر شب به سوپر مارکت همراهم یک تغذیه جدید اضافه میشد...................(آخه هر بچه ایی یه چیزی میاره و خوب شما هم بچه ایی و نگاه می کنی و دلت می خواد دیگهنیشخند)

دوشنبه شب از هیئت که آمدیم بیرون دسته های عزاداری تو خیابان بودند و من هم شما را بردم تا ببینی که حسابی حال کردی)

وسط بازیت با اسباب بازیهات حرف میزنی و براشون توضیح میدی مامانی اوخساره(رخساره)مریضه و مامانی رفته پیشش بیمارستان.نیشخند

متاسفانه چون مامان رخساره را میلاد بستری کردند و بد مسیره ما نتونستیم بریم ملاقاتش چون بابا سر کاره و نمی تونه ما را ببره.

بلاخره شب تاسوعا مامانی آمد خانه و تو از ذوقت یا از ترس اینکه مبادا مامانی بازم بره شب را رفتی پیشش خوابیدی.نیشخند

روز تاسوعا با مامانی رفتیم بیرون و تو میدان شکوفه دایی احمدم را دیدیم.................. بار اولت بود میدیدیش(به دلایلی که اینجا جایی برای توضیحش نیست) اولش کمی ناز کردی ولی از آنجایی که به دایی محمد شباهت داره زود پذیرفتیش و اسمشم یاد گرفتی.

عصر رفتیم بیمارستان که سوسن جون(دختر خاله بابایی و مامانی) هم آمده بود که اصلا بهاش حال نکردی و مدام بهش اخم میکردینیشخند.......برعکس من که از بچگیم از سوسن جون خوشم میامد.........................

شب هم بعد از هیئت رفتیم خانه عمو امید تا مامانی آذر و عمه آتنا و بابا عباس را ببینیم. وقتی رسیدیم بابایی عباس خوابیده بود که جنابعالی بیدارش کردی.خجالت

روز عاشورا با بابا و خاله و مامانی رفتیم خیابان................... که شرحش از حوصله ات خارجه ولی در نهایت اینکه تو میدان شهدا بابایی عباس را دیدیم و با او برگشتیم و تو راه هم مامان آذر و عمو و عمه و مونا جون و خاله مهین و آقا رضا و نوشین و مهرنوش و مهرگان و دایی حسین و مسعود(پسر خاله مهین) را دیدیم که خاله اصرار کردند ناهار بریم منزلشون ولی چون راهی بیمارستان بودیم عذر خواستیم.

بعد از ناهار با تمام خستگی رفتیم بیمارستان  که آنقدر شیطنت کردی که خدا میدانه.

بعد از برگشتمون بابایی عباس یه سر آمد تا حساب کتاب کار بابا را انجام بده.(آخه بابایی عباس حسابداره). برای اینکه مزاحمشون نباشیم رفتیم پایین ولی بدقلقی میکردی و می خواستی برگردی پیش بابایی عباس و چون خسته بودی خوابت برد و البته کمی هم داغ بودی و بلاخره تو خواب تب کردی و منم سریع استامنیوفن را حاضر کردم و تو بیتابی های تبت که بیدار شدی دادم خوردی و تا عصر روز بعد ادامه دادم و خداراشکر مشکلی پیش نیامد.

 

یک شنبه مامانی رفت بیمارستان و من و خاله هم تو یک حرکت ناگهانی  این تصمیم را گرفتیم و من و تو با مترو رفتیم میدان انقلاب و آنجا خاله با آژانس منتظر ما بود و سوار شدیم و رفتیم.

خداراشکر حال مامانی بهتر بود و رنگ و روش برگشته بود ولی بعد از یک هفته هیچ کاری که بیمارستان برای از بین بردن سنگش انجام نداد هیچ تازه گفتند فردا هم مرخصه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تعجب

اون روز هم بیمارستان را ترکوندی و هی با تخت مامانی رخساره ور میرفتی و می خوابوندیش.خجالت

اون روز هم سوسن جون آمده بود و باز هم با اخم ازش استقبال کردی و مشت پر از فندوقش را هم پس زدی.

دوشنبه٢٧ آبان مامانی مرخص شد و سه شنبه مجدد مامانی زهره ما را ترک کرد و یاری مادرش رفت. روز اول کمی بدقلقی کردی ولی خوب این موضوع را درک کرده بودی.

روزهای پایانی آبان هوای تهران مثل هر پاییز و زمستانهای گذشته آلوده بود و پر ز آلاینده و ما بیرون از خانه نرفتیم. فقط یه شب حوصله سر رفته بود حسابی بهم گفتی: لباس بپوشم بریم آج خانوم(حاج خانوم)تعجب گفتم برای چی؟ و جواب دادی :شیر بخریم.............. در حالی که ٢ تا بطری شیر داشتیم راهی شدیم و تو به همان چند دقیقه  خروج از منزل و البته بار کردن سوپری حاج خانوم و خالی کردن جیب مبارک بنده رضایت دادی.

سه شنبه و چهارشنبه را که من کسالت داشتم و بیماری مدام می خوابیدم ولی شما آرام بودی و با پنل ماشین(به قول خودت رادیو) بابا که صبح به زور ازش میگیری سرگرم بودی.نیشخند

چهارشنبه صبح مامانی زنگ زد و کلی باهاش حرف زدی  و بهش گفتی: لباس می پوشم بیا دنبالمتعجب...............بمیرم برات که من حال نداشتم و تو حسابی حوصله ات سر میرفت و نکته جالب این که وسط بازیهات مدام میگی : دلم برات تنگ شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پنج شنبه خاله تا شب پیشمون بود.

جمعه بعد از نماز و ناهار راهی امامزاده داوود شدیم. ١٠ کیلومتر آخر را تو مه و برف رفتیم بالا.خیلی خوش گذشت با اینکه چون مه شدید بود زود برگشتیم که به تاریکی نخوریم. شما کمی برف بازی کردی و دستات یخ زده بود.

تو راه برگشت کنار رود خانه کمی نگه داشتیم و عکس انداختیم و کمی تفریح کردیم و شما هم مدام سنگ در آب می انداختی.

بعد هم بعد از سولقان نگه داشتیم و دایی آرش باقالا خرید و خوردیم و بعد هم رفتیم خانه مامانی رخساره(شما از صبح که از خواب بیدارشده بودی مدام می گفتی: بریم خونه مامانی اوخساره)

دایی احمدم و پسرش امید هم آنجا بودند. با دایی راحت ارتباط برقرار کردی ولی با امید نه..................حتی از کنارش رد هم نمی شدی.

امید شبیه مادرش بود بخصوص چشمهاش.......................چقدر من افسانه را دوست داشتم...........................

از وقتی امید هم سن و سال شما بود ندیده بودمش تا حالا که دیپلمش را هم گرفته.........................البته دایی را می دیدم و حتی دایی تا همین چند سال پیش که نظام آباد بودیم خانه مان هم می آمد.

بعد هم سوسن خانوم آمد. من و مامانی رفتیم بیرون  و من برای شما به جای اسبت که خراب شده بود یک اسب شبیه اسب سبا و چند دست لباس خریدم.

کلی با سبا اسب سواری کردید ولی اینبار بدون دعوا بر سر اینکه چه کسی سوار اسب شود و در نهایت با گریه شما برای اینکه حاضر به برگشتن خانه نبودی مواجه شدیم که با درایت مرجان یا به قول شما(منان و گاهی مژان) ختم به خیر شد.لبخند

با اینکه مامانی نیامد ولی بیتابی نکردی حتی در خانه(خوشحالم که پسرم درک می کنه)قلب

موقع بازگشت مامانی یه میکروفن برات خریده بود که به من داد(البته آبی پیدا نکرده بود و صورتی خریده بود)

از حال مامانی رخساره هم بگم که خوش نیست.........................

قبل از آمدن به خانه  سری به عمو محمودم زدیم که او هم کسالت داشت و انشالله که به زودی خوب بشه.

 

تو راه بغض تو گلوم بود عموم که از درد نه می تونست بشینه نه به ایسته و اونم از مادربزرگم که بعد از رفتن ما دوباره راهی دکتر شده بودند................................... تو راه تو گوشت گفتم برای مامانی رخساره دعاکن خوب بشه......بگو خدایا مامانی رخساره را خوب کن

خانه که آمدیم کلی با دیدن میکروفن حال کردی و شب هم بغلش کردی و آمدی تو رخت خوابت...................... چراغها را که خاموش کردیم تو خوابت نمی آمد............................. بعد از دقایقی در بهت و حیرت شنیدم که گفتی : خدایا مامانی اوخساره رو اوب کن......................... اولش شک کردم ...گفتم من اشتباه شنیدم ولی تو این جمله را ٣ بار دیگه هم تکرار کردیتعجب

قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربون پسر مهربونمبغل

 

 

 

 

 

 

بهت می گفتم مامانی زهره کجاست؟ می گفتی خونه سبا نینا(سبا اینها)

 

برای چی رفته؟ مامانی میضه(مریضه)

 

تلفن زده بودم مامانی زهره بهش می گفتی: بیا..بیا........... مامانی درست شده(خوب شده)تعجبنیشخند

 

 برات توضیح دادم از می می خانم گاوه شیر میاد ؛میریزن تو پاکت، میارن مغازه و ما میریم میخریم.................. حالا ازت میپرسم شیر از کجا میاد؟ میگی: می می خانم گاوهنیشخند

 

ماشین آتش نشانی چه رنگیه: نِمِز(قرمز)

 

عاشق فرینی شدی جدیدا و البته کشک و بادمجان  بدون سیر و اشکنه و آبگوشت و آش و حلیم هم که قبلا دوست داشتی.

 

ازت می پرسم خورشید خانم چه رنگیه؟ میگی: زرد

 

رنگهایی که یاد گرفتی و میشناسی:

 

آبی-سیفید(سفید)-زرد-صویتی(صورتی)-نارینجی(نارنجی)-بَنه(بنفش)-سبز-سومه ایی(سورمه ایی)

 

بیسکویت رنگارنگ و مادر و ساقه طلایی دوست داری

 

برنامه مورد علاقه ات عمو پورنگ و رنگین کمانه

 

رفتیم بیرون و جلوی هیئت علم بود و نشونت دادم...............حالا می گم بریم هیئت؟ میگی ......... من که علم ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!تعجب

 

شبکه نسیم داشت صحنه هایی از فیلم سیاره میمونها را نشون میداد و شدیدا شیفته اش شده بودی و میمونها را نشونم میدادی و میگفتی : مامان ببیین چی کار می کنه!!!!!!!!!!!!!!!!

 

فرداش هم رفتی از تو کتاب حیوانهات عکسش را پیدا کردی و با ذوق آمدی تو آشپزخونه و نشونم دادی و گفتی: مامان ..مامان .............می مون(میمون) بعد با اشاره به تلویزیون گفتی: تی زی زیون داشتنیشخند

 

حالا پنگولن(پنگوئن) را هم خوب میشناسی و اگه تلویزیون کارتونش را نشون بده کلی ذوق میکنی.نیشخند

 

دست و پای چپ و راستت را هم خوب تشخیص میدیتشویق

 

عروسکهای ماداکاسکار را بعد از اینکه تلویریون نشون داد و دیدی با ذوق رفتی از بوفه ات آوردی و خواستی بهت معرفی کنم و وقتی اسب آبی را بهت معرفی کردم گفتی: این آبی نیست................ آاِستریه(خاکستریه) و من برات توضیح دادم چون تو آبه بهش میکن اسب آبی یعنی تو آب زندگی می کنه ولـــــــــــــــــــــــــــــــی مرغت یه پا داشتتعجب

 

 

ببخش اگر درهم و برهم نوشتم خجالت

 

 

٢ آذر ٩٢ ساعت ٢:٣٠ دقیقه بامداد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سمیه پارسا جون
3 آذر 92 18:42
سلام گلم پسر خیییلی خییییلی نازی دارید.خدا براتون حفظش کنه. من مامان پارسا جووونم ،اگر دوست داشتید به وب پارسا سر بزنیدخوشحال میشیم. من وب محمد مانی را با اجازه شما لینک میکنم ،اگر دوست داشتید شما هم وب پارسا رو لینک کنید.
ماماني
پاسخ
ممنون گلم. با افتخار لینک شدید.
مامان گیسو جون
4 آذر 92 20:11
خدا حفظش کنه ببوسیدش
ماماني
پاسخ
مرسی گلم
نسم مامان آرتین
5 آذر 92 11:06
ای جون دلم شیرین زبون خدا به خاطر دل کوچیک مانی جون حال مامانی رخساره رو زود خوب میکنه ایشالا به زودی رخت عافیت میپوشن
ماماني
پاسخ
ممنون نسیم عزیزم
مامان مهراد
5 آذر 92 17:23
مریمی ممنون از زحمتی که برام کشیدی. این خاله هاش نمی تونند برند بنویسند گفتم به شما بگم راحت ترم. قربون این پسر خواهرم برم که انقدر ناز دونه است
ماماني
پاسخ
خواهش می کنم آبجـــــــــــــــــی