محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بهار از راه رسید و خاطرات نوروز1

1392/1/18 23:23
نویسنده : ماماني
427 بازدید
اشتراک گذاری

باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد

و بهار

روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است

همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند......

کوچه یکپارچه آواز شده است

و درخت گیلاس

هدیه  جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده است.

باز کن پنجره را ای دوست

حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را  جشن میگیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی

باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن..... 

 

 

 

 

پسر عزیزم، عشقم؛ نفسم

                  سال نو مبارک

 

بهترینها را تو این سال جدید برات آرزو دارم. امیدوارم کلی اتفاقات خوب و خوشایند برای خودمون ، خانواده مون و دوستامون و همه  هموطنای خوبمون بیفته و تو همه لحظاتش شادی و سلامتی در جریان باشه.

 

ساعت 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه روز چهار شنبه 30 اسفند 91 سال تحویل شد.

 

 

 

بعد از سال تحویل ناهار خوردیم و به مامان آذر زنگیدیم و بعد به بابا عباس زنگ زدیم و سال نو را تبریک گفتیم.( جدا جدا زنگ زدیم چون که بابا عباس صبح چهارشنبه سرکار بود تا ظهر و فرصت نشده بود بره کرج و منزل خواهرش عمه فاطمه بود)

بعد هم سه تایی رفتیم پایین پایین پیش مامانی و بابایی برای عید دیدنی.

غروب هم باز سه تایی راهی عید دیدنی شدیم.

اول رفتیم خانه خاله مهین ( خاله کوچیکه بابا و مادر زن عمو مونا) که خانه نبودند و برگشتیم سوار ماشین که شدیم  دیدیم ای داد بیداد ........... یه لنگه کفشت نیست............ و بابا رفت دنبال کفشت ؛ تا بابا بیاد کلی غصه خوردم.............. هزینه اش فدای سرت حالا سال نویی کفش از کجا بخریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که خدا را شکر نزدیک خانه خاله مهین جلو مغازه آقا رضا یافت شد.

بعد رفتیم منزل امیر پسر عموی بابا که تو اونجا با دانیال پسر دوست امیر که یک سال از شما بزرگتره کلی بازی کردی و البته شیطنت.

بعد هم رفتیم خانه عمه فاطمه که بابا عباس هم آنجا بود و ساعتی کنارشون بودیم و راهی خانه شدیم چون شام مهمون مامانی بودیم و بعد از شام هم تولد دایی آرش قرار بود برگزار بشه( البته با یک روز تاخیر).

92/1/1 مثل هر سال اول راهی خانه مامان بزرگ عزیزم شدیم.

به محض ورود هم مشغول شیطنت و بازی شدی و با ورود سبا هم به طبقه بالا مثل برق از مبل آمدی پایین و  با سبا رو بوسی هم کردی.تا عصر هم کلی بازی کردی و زور گویی هم که........................... .

عصر دایی علی و لعیا همسرش و عروسشون و نوه کوچولوشون امیرحسین آمدند.

تا غروب بخاطر علاقه شما به بازی با سبا آنجا ماندیم و بعد راهی کرج منزل مامان آذر شدیم.

خانه مامان آذر و بابا عباس بزرگه و تو مدام دوست داری مثل هر بچه دیگه بدویی و بازی کنی. البته خدایی خانشون خیلی شیطنت نکردی ولی خوب آنجا از همه جا قانونمند تره و محدودیت بیشتری وجود داره که مدام باید بخاطر همین دنبالت بدویم.

1/2 بعد از ناهار راهی تهران شدیم تا به قرارمون با بابایی اینها برسیم و همگی با هم به منزل علی آقا پسر عمه مامانی بریم.

ما زودتر رسیدیم و از آنجایی که منزلشون روبروی پارکه به پارک رفتیم و قدم زدیم تا مامانی اینها برسند.

با رسیدن مامانی و بابایی و مامان بزرگ عزیزم و دایی مهدی و زندایی مرجان و دوستت سبا رفتیم خانه علی آقا البته قبلش به شما وروجک ها قول دادیم پس از مهمونی بریم پارک.

تو خانه علی آقا هم اول از همه سر تلفن و بعد شکلات و اسباب بازی هایی که ریحانه نوه علی آقا براتون آورد دعوا شد و در نهایت هم شما با قلدری پیروز میشدی.

نا گفته نماند که در زمان بازی چندین بار موهای سبای عزیزم را کشیدی و به قول خودش موهاش را کُشتی.

بعد از مهمانی هم پارک و کلی بازی و بای بای با سبا و آمدیم خانه.

1/3 بابا برای کاری راهی گرگان و شهر زیبای مینو دشت شد و ما هم خانه ماندیم. فقط غروب رفتیم منزل مادر شوهر خاله در خ مدنی.

هر چی به بابا گفتم شب را همانجا بمان و برنگرد کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از اضطراب یه خواب درست حسابی به چشمم نیامد و ساعت 2/30 آمدم بالا و با لب تابم خودم را سرگرم کردم تا 4/30 که بابا رسید .

1/4 بابا که از خستگی تا غروب خواب بود و فقط برای صرف وعده صبحانه و ناهار و نماز بیدار شد.

عصر دایی علی و کل خانواده آمدند خانه مان و شما هم که از خواب بیدار شده بودی و اینها را بالا سرت دیده بودی وحشت کرده بودی و مدام گریه میکردی حاضر نبودی وارد اتاق بشی و با کلی ترفند برگشتیم. بعد که آروم شدی دوست داشتی با امیر حسین بازی کنی که انقدر کوچیک بود که حتی هنوز نمی تونه بشینه چه برسه با شما بازی کنه و موقع رفتنشون هم گریه میکردی و می گفتی: نی نی من( یعنی نی نی مال منه)

همان شب آقا باقر پسر عموی بابا زنگید که آمده اند تهران و فردا صبح مهمان ما هستند و هر چه اصرار کردیم برای صرف ناهار بیایند قبول نکردند .

1/5 ساعت 11 صبح پسر عموهای بابا باقر و مجید به همراه همسرانشون و فرزند بزرگ آقا باقر مرتضی به منزلمان آمدند و ساعتی مهمان ما بودند. اولش یکم غریبی کردی ولی بعدش مشغول شیطنت شدی.

عصر همان روز محبوبه دختر عموی من به همراه رضا همسرش و پسر 5 ساله شان امیر محمد به خانه مان آمدند و در همان ابتدا دست امیر محمد را گرفتی و بردی و تو اتاقت و در را هم بستی و مشغول بازی شدید.

 

 

١٨فروردین ٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسیم-مامان آرتین
19 فروردین 92 9:18
به به میبینم شماهم مثل ما اهل دید وبازدید هستید وهمه جا عید دیدنی رفتید


ما کار هر سال عیدمون همینه؛ حتی اگه فر بریم برای عید دیدنی میریم.