روزهای خوب
اول تا یادم نرفته :
از 27 فروردین ماه یاد گرفتی شلوارت را پات می کنی البته این مطلب کمی دردسر ساز هم شده چون مدام سر کشویی و شلواری که پایت است را در میاری و میری سراغ بعدی
خبر بعدی اینکه جمعه که مطالبش را تو پست قبلی نوشته بودم مرجان دوست عزیز و همکلاسی دانشگاه من و سحر( مامان مهراد) بهم زنگید و خبر بارداریش را داد که خیلی خوشحال شدم. انشالله که نی نی اش به سلامتی در ماه دی به دنیا بیاد و ما را خوشحالتر بکنه و منم از همینجا بازم به مرجان جون دوست خوبم و شوهر حسین آقا تبریک میگم.
شنبه 14 اردیبهشت صبح تو را پیش مامانی گذاشتم و رفتم آرایشگاه و یه حالی به خودم دادم البته قرار بود این کار را چهارشنبه انجام بدم که مهموندار بودم. خلاصه تا شب کلی از قیافه خودم راضی و مدام جلو آیینه بودم و کلی هم موزیک گذاشتم و با هم رقصیدیم( البته این کار را قبلا نمی کردم چون همیشه اصرار داشتی بغلت کنم برقصم و من خسته می شدم ولی اینبار آقا شده بودی) و نکته مهم این که شما در نتیجه این حرکت عاشق آهنگ ناری ناری شدی و مدام تکرار می کنی(البته با گریه ) که برات بگذارم و برقصی و از من و مامانی و اگه خاله باشه تقاضا می کنی تشویقت کنیم
یک شنبه مامانی کمی حالت رما خوردگی داشت و خانه ماندیم.
دوشنبه هم در یک حرکت ناگهانی با مامانی رفتیم نمایشگاه کتاب. سوار تاکسی که بودیم حسابی سکوت بود و همه به جلو خیره بودند که شما یک دفعه اتوبوس دیدی و با صدای بلند گفتی توبوس............... بنده خدا مسافر جلویی که تو عالم خودش بود مثل فنر از جا پرید انگار برق 220 ولت بهش وصل کرده باشند.( آخه جدیدا تو خیابان مدام موتور و تاکسی و اتوبوس را نشان میدی و نام میبری)
نمایشگاه برعکس هر سال(البته من دو سال گذشته را به دلیل بارداری و سال بعد کوچک بودن شما نرفتم) نسبتا خلوت بود. ما فقط به بخش کودک و نوجوان رفتین تا برای شما خرید کنیم و همان اول ورود هم شما گیر دادیبه مکانی که برای بچه ها مدادرنگی و ماژیک برای نقاشی میدادند که بازی کنی.
خلاصه با بدبختی بردیمت قسمتهای دیگه بعد رسیدیم به جایی که کلیپ عمو پورنگ پخش میشد که عین مسخ شده ها ایستاده بودی نگاه میکردی و آخرش برای اینکه ببرمت یه سی دی عمو پورنگ برات خریدم.
بعد برات یه سری کتاب مامانی خرید و رفتیم غرفه آریا تا بازی کنی که جای خمیر بازی مشغول تغییر دکوراسیون شدی تا حدی که مجبور شدم بیارمت بیرون . البته برات یه چیزایی خریدم که به وقتش میدم خدمتتون.
چون شما خسته شده بودی با مامانی رفتی تو محوطه و من یه گشت دیگه زدم و آمدم بیرون و با هم ناهار خوردیم و راهی خانه شدیم و آنقدر خسته بودی تو بغلم خوابیدی.
امروز هم17 اردیبهشت رفتیم بانک صادرات و تو هرجای بانک که لگو بانک بود نشان میدادی و با صدای بلند میگفتی بانک و جالبه که نشون همه هم میدادی و منم خوشحال از هوش پسرم و شرمیگین از آلودگی صوتی که ایجاد کرده بود. بعد از بانک هم رفتیم پارک و بازی کردی . آهان داشت یادم میرفت قبل از رفتن بانک رفتیم و برات یه جفت کفش و یه صندل خریدیم مبارک باشه گلم.