روزهای زندگی
پسر بلای مامان
چهارشنبه دوتای رفتیم پارک و شما کلی شیطنت کردی. مدام اینور آنور میرفتی و منم سه چرخه به دست دنبالت تا اینکه یه جا که دنبالت بودم و سه چرخه را پشتم پارک کرده بودم یه پسر بچه پررو با سه چرخه اش آمد کنار چرخت و از سه چرخه خودش پیاده و سوار سه چرخه توشدخدایی آدم خسیسی نیستم ولی از بچه های پررو که بزرگترشون هم بی خیال کارهاشونه حالم بهم می خوره.
شما هم که این صحنه را دیدی برعکس همیشه که ناراحت میشی رفتی و شروع به هل دادن سه چرخه کردی و یه حال حسابی به پسره دادی و سه بار تو پارک گردوندیش منم کفری از اینکه چرا هر چی چشم میگردونم بابابزرگه پسره نیستکه شما یک باره پارک را بیخیال و دویدی سمت در که بپری تو کوچه................................ حالا منم هی اصرار به این بچه زبون نفهم که خاله بیا پایین ما می خواهیم بریم خونمون و اونم پررووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو تو چشمای من نگاه میکنه میگه سه چرخه خودمه و ........................... آخرش بغلش کردم گذاشتمش اونور و سه چرخه را برداشته و با سرعت باد دویدم سمتت و درست جلوی خیابان بهت رسیدم.
تو راه هم برای شما هویج بستنی میهن و برای خودم به یاد بچگی ها نوشمک خریدم شما که یه لیس به بستنی زدی و نه بلند گفتی تحویل من دادیش و منم که چشیدمش دیدم اصلا با ذایقه من جور در نمیاد ، هویجش که طعم هویج پخته میداد و بستنی زعفرانیش هم خوش طعم نبود. چند وقت پیش هم چیتو کاله گرفته بودم که بابا اینها خوششون نیامد ولی خدایش بدک نبود.
در عوض نوشمک خودم خوشمزه بود ؛ خداراشکر تو یخچالمون بستنی عروسکی داشتیم که بهت دادم.
پنجشنبه هم صبح پاشدم و رفتیم محل کار بابایی تا کاری را انجام بدیم و ظهر از همانجا رفتیم خانه مادربزرگم که هفته پیش نشده بود برای تبریکم روز مادر بریم.
مثل همیشه کلی با سبا بازی کردید و رفتید تو بهار خواب و پابرهنه دویدید و ما را حرص دادید و بعد هم نشستید زمین و آخرش مجبور شدند بهار خواب را از دست شما بشورند که رخت و لباسها و خودتون خاکی نشید.
عصر هم با خاله و مامانی و سبا و زندایی مرجان رفتیم بیرون دور زدیم و بعد بابا آمد دنبالمون و برگشتیم خانه.
جمعه هم صبح تا عصر را که خانه نشین بودیم عصر هم هرچه به بابا گفتم بیا بریم بیرون گفت فینال جام باشگاه هاست و جشن قهرمانی استقلال و ....
منم کارهام و کردم که لااقل برم ختم یکی از اقوام دور( مامانی و بابایی رفته بودند) اولش می خواستم تو را پیش بابابگذارم تا فوتبال و جام قهرمانی یادش بره ولی دلم نیامد و بردمت. باهم سوار تاکسی شدیم رفتیم شهدا و از آنجا صادقیه و بعد سوار اتوبوسهای شهران شدیم و مسجد نظام مافی پیاده شدیم.
از آنجا هم با بابایی و مامانی برگشتیم و به شکوفه که رسیدیم شما را پارک هم بردیم.
پشت پارک همانطور که تو بغلم بودی چاله را ندیدم و خوردم زمیم و خداراشکر که با زانو افتادم و شما صدمه ندیدی.
جالبه که وقتی آمدیم بابا میگفت به من نگفتی بیا بریم
شنبه را هم کلا خانه ماندیم ولی امروز رفتیم بیرون خرید. البته قرار بود بریم امامزاده صالح که نشد ولی انشالله تا آخر هفته حتما میریم.
٢٢/٢/٩٢