چهارمین سفرت به کاشان
عزیز دلم
یه مدتی بود که هراز گاهی دل دل میکردی برای همین دوشنبه با مامانی و خاله رفتیم پیش دکتر حسینی. بعد از چند تا بیمار نوبت ما شد و به محض ورود لب ورچیدی و بغض کردی و دکتر هم مثل همیشه بهت کاکائو داد که نگرفتی. و بعد که برای دکتر مشکل را گفتم نوبت معاینه شد کـــــــــــــــــــــــــــــــه مطب را روی سرت گذاشتی بخصوص که مجبور شدیم پوشکت را هم باز کنیممن و میگی هم خنده ام گرفته بود هم خجالت زده شده بودمبه در خواست دکتر مجبور شدم پاهات را بگیرم که تکون ندی البته خودم را پشت دکتر قایم میکردم که از تیررس دور باشم(آخه پوشک نداشتی)
در نهایت دکتر بهت آزمایش و سونو داد. آدرس یه سونو اطفال توی طالقانی را داد و گفت دکتر سرش شلوغه و باید بری یه لنگه پا بایستی و با اصرار و التماس بخواهی بدون نوبت سونو کنه............... فکرش را بکن منم اینکارهتا بهم بگه وقت نداریم سرم را می اندازم پایین و برمیگردم
تا رسیدیم خانه گلاب به روت مدفوعت حسابی آبکی شد و حرف دکتر درست از آب درآمد.................. منم نگران، هر چی به مطب زنگیدم دکتر رفته بود.
خداراشکر دیگه تکرار نشد تا فردا. ولی طبق قرار قبلی ، قرار بر این بود صبح راهی دیار پدربزرگت کاشان شویم.البته من از ابتدا دودل بودم آخه برای آخر هفته برنامه داشتم و این سفر که ناگهان به من خبر داده بودند برایم قابل پذیرش نبود و مجبور به قبول کردن بودم و البته که دوست هم داشتم برم که به تو خوش بگذره، به هر حال سفرمان را کنسل کردیم تا ثبات وضعیت شما و خانواده پدریت راهی شدند.
تا غروب دو بار دیگه تکرار شد ولی حال عمومیت خوب بود ولی باز هم منو بابا دودل که بریم یا نه و نکنه تو حالت بد بشه. و بلاخره چون میل بابا به رفتن بود اونم شدید در حد تیم ملی راهی شدیم.
ساعت 10 رسیدیم کاشان و رفتیم خانه عمو جون محمد عموی بزرگ بابا و مثل همیشه هم کلــــــــــــــــــی عزت و احتراممان کردند و انصافا هم تو را شدیدا دوست دارند. بعد از شام هم راهی خانه عموجون اکبر شدیم که به تازگی تعمیرات خانه شان به پایان رسیده بود. خدایش با اینکه کلی وسیله دم دست دارند فقط یکم شیطونی کردی که اون هم قابل قبوله انگار هر کس حساس باشه تو را بیشتر به سمت شیطنت سوق میده
کلی عکس از کنجکاویهات کرفتم که میگذارم.
روز بعد ساعت 7 بیدار شدی و با هم رفتیم توی حیاط و کلی بازی کردی و بعد از صبحانه هم با بابایی و بابا و عمو جون اکبر رفتی بیرون که بخاطر گرمی هوا زودی برگشتید. ناهار هم کل فامیل مهمان خانه عموجون بودند.
کل روز پرستار داشتیمحمد پسر مهدی پسر عموی بابات(یعنی نوه عمو جون محمد).بنده خدا همش مراقب تو بود که از پله ها بالا و پایین می رفتی و از نیم طبقه دولا میشدی.
غروب هم همگی راهی شهر بادرود (نگین سرخ) و زیارت آقاعلی عباس و شاهزاده محمد برادران امام رضا علیه السلام شدیم.و باز هم تو همش بغل محمد بودی.
بعد از زیارت تا همه جمع بشیم رفتیم با بابا برات یه ترن کوچولو و روبیک خریدیم.
وقتی آمدیم سوار ماشین بشیم دیدیم ای داد بیداد ماشین عمو روشن نمیشهکلی باهاش ور رفتند و باتری به باتری و .... نه خیر. خلاصه برای اینکه تو خسته نشی به پیشنهاد فرزانه خانم سوار ماشین عمو جون اکبر شدیم و راهی پارکی که جلوتر آقا باقر و خانواده اش رفته بودند و بساط پهن کرده بودند. تو هم که دیدی بابا را آنجا کذاشتیم و رفتیم تا پارک برای عمو جون کنسرت بابا بابا گذاشتی فقط دقایقی که داشتی یه پاکت کوچولو شیر میخوردی ساکت شدی که با تمام شدنش دنبال بقیه اش بودی که مجبور شد فرزانه خانم سر راه پیاده بشه و بره برات بخره.
به پارک که رسیدیم مشغول بازی شدی که یکباره محمد که بعد از ما رسیده بود سراسیمه آمد و گفت کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم که مشغول صحبت بودم گفتم کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جواب داد هیشکی.............. یکی نیست........................... منو میگی یه نگاه به اطراف و ندیدمتوحشت کرده بودم و بی حرکت تا فرزانه خانم به دادم رسید و گفت با عمه بود و من یادم افتاد با عمه فاطمه رفتی بازی کنی و دویدیم دنبالت.
تا آخر شب دیگه با محمد مشغول بودی و آخر وقت ساعت 2 که دیگه پارک خلوت شد ما کوچولوهای بزرگ(من-عمه آتنا-عمه مهناز- محدثه همسر مجید )رفتیم پی بازی با وسایل بازی بچه ها در پارک.
ساعت از سه گذشته بود که رسیدیم خانه و خوابیدیم.
روز بعد قرار شد وسایل را جمع کنیم و راهی قمصر بشیم و فردا هم از همانجا بیایم تهران. ساعت از 2 ظهر گذشته بود که به سمت قمصر حرکت کردیم(کل خانواده ما و عمو جون اکبر و فرزانه خانم - عمو جون محمد و ناهید خانم-عمه فاطمه و خاله انسی خاله بابایی عباس که قریب به یک قرن زندگی کرده)
حدود یک ساعت و اندی بعد قمصر بودیم در خانه فرزانه خانم. و ساعت نزدیکای 5 بود که ناهار خوردیم. متاسفانه تقریبا ما هر بار جایی میریم شما گشنگی میکشی چون علاوه بر اینکه از شیطنت بد غذا میشی ناهار و شام هم دیر حاضر میشه. البته ما کرج که میریم من برات غذا میبرم ولی کاشان هم دور بود و احتمال زیاد غذا فاسد میشد و هم 4 روز آنجا بودیم. خوشبختانه غیر از یه غذایی که اسمش یادم رفته ناهید خانم کتلت هم پخته بود که شما کتلت خوردی.
عصر هم راهی قمصر گردی شدیم(من و شما و بابا و بابایی عباس و عمه آتنا و عمه فاطمه-عمو امید و مونا جون و مامان آذر). بعد گلاب گیری و خانه ذاکری ها و خرید نان خشک و عرقیات راهی باغ پرندگان شدیم که متاسفانه دیگه شب شده بود و برعکس تصورم که شما از دیدن حیوانات خوشحال میشی هیچ توجهی نکردی فقط دوست داشتی راه بری.
بعد از باغ پرندگان و خرید هایی که از فروشگاه آنجا کردیم راهی پارک جشنواره شدیم که حسابی یخ کردیم. شما هم یه چرتی زدی که ما حسابی با اینکه لای پتو بودی نگران سرما خوردنت بودیم.عمو جون رفت و یه زیلو از تو ماشین آورد که لای آن هم بپیچیمت که تا گذاشتیمت لاش بیدار شدی.
ساعت از 12 گذشته بود که آقا باقر و خانواده هم آمدند و حسابی هم سرد بود. و ساعت 3 هم رفتیم خانه فرزانه خانم و ساعت 4 بود که با بدبختی و کلی گریه کردن خوابیدی و ساعت 8 هم بیدار شدی و بعد از صرف صبحانه و کمی استراحت با وجود اصرارهای فراوان بر ماندمان راهی تهران شدیم. البته قبلش برگشتیم کاشان و خیار لتحر خریدیم که بوش تا 7 خانه آنورتر میره و واقعا طعم خیار میده.(الان هم دارم خیار میخورم و مینویسم)
موقع برگشت در قم توقف کوتاهی برای صرف ناهار کردیم و بعد راهی شدیم و از توقفگاه مهتاب هم از ماشین عمو جدا شدیم و هرکس راه خودش را رفت. ساعت 5 هم رسیدیم خانه و تحویل مامانی دادمت برای دوش گرفتن و خودم هم بعد از جابجایی وسایل یه دوش توپ گرفتم تا خستگی از تنم به در بره.
تو این سفر علی رقم میلم و با اختیار خودت خیلی صمیمانه افراد را صدا میکنی:
به عمو امید میگی : امید
به زن عمو مونا میگی: مینا(منظورت همون موناست)
به عمو جون اکبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربا اون تفاوت سنی میگی: اپر(اکبر)
ولی حرف زدنت یه دو هفته است عالی شده با اینکه تلفظ هات ایراد داره ولی خیلی چیزها را بیان میکنی.
عکس زیاد دارم ولی از شیطنت هات چون خودت اصلا حاضر نبودی یه بایستی تا ازت عکس بندازیم.
پست بعدی انشالله با عکسها میام.
دوشنبه ٢٠ خرداد ماه ٩٢