محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

چهارمین سفرت به کاشان

1392/3/21 14:02
نویسنده : ماماني
597 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

یه مدتی بود که هراز گاهی دل دل میکردی برای همین دوشنبه با مامانی و خاله رفتیم پیش دکتر حسینی. بعد از چند تا بیمار نوبت ما شد و به محض ورود لب ورچیدی و بغض کردی و دکتر هم مثل همیشه بهت کاکائو داد که نگرفتیلبخند. و بعد که برای دکتر مشکل را گفتم نوبت معاینه شد کـــــــــــــــــــــــــــــــه مطب را روی سرت گذاشتی بخصوص که مجبور شدیم پوشکت را هم باز کنیمگریهگریهگریهگریهمن و میگی هم خنده ام گرفته بود هم خجالت زده شده بودمخجالتنیشخندبه در خواست دکتر مجبور شدم پاهات را بگیرم که تکون ندی البته خودم را پشت دکتر قایم میکردم که از تیررس دور باشم(آخه پوشک نداشتی)خنده

 

 

 

 

xs03gif569xs03gif569xs03gif569

 

 

 

 

 

در نهایت دکتر بهت آزمایش و سونو داد. آدرس یه سونو اطفال توی طالقانی را داد و گفت دکتر سرش شلوغه و باید بری یه لنگه پا بایستی و با اصرار و التماس بخواهی بدون نوبت سونو کنه............... فکرش را بکن منم اینکارهقهقههتا بهم بگه وقت نداریم سرم را می اندازم پایین و برمیگردمخجالت

xs03gif563xs03gif563

تا رسیدیم خانه گلاب به روت مدفوعت حسابی آبکی شد و حرف دکتر درست از آب درآمد.................. منم نگران، هر چی به مطب زنگیدم دکتر رفته بود.

خداراشکر دیگه تکرار نشد تا فردا. ولی طبق قرار قبلی ، قرار بر این بود صبح راهی دیار پدربزرگت کاشان شویم.البته من از ابتدا دودل بودم آخه برای آخر هفته برنامه داشتم و این سفر که ناگهان به من خبر داده بودند برایم قابل پذیرش نبود و مجبور به قبول کردن بودم و البته که دوست هم داشتم برم که به تو خوش بگذره، به هر حال سفرمان را کنسل کردیم تا ثبات وضعیت شما و خانواده پدریت راهی شدند.

xs03gif536xs03gif536

تا غروب دو بار دیگه تکرار شد ولی حال عمومیت خوب بود ولی باز هم منو بابا دودل که بریم یا نه و نکنه تو حالت بد بشه. و بلاخره چون میل بابا به رفتن بود اونم شدید در حد تیم ملی راهی شدیم.

xs03gif538xs03gif538

ساعت 10 رسیدیم کاشان و رفتیم خانه عمو جون محمد عموی بزرگ بابا و مثل همیشه هم کلــــــــــــــــــی عزت و احتراممان کردند و انصافا هم تو را شدیدا دوست دارند. بعد از شام هم راهی خانه عموجون اکبر شدیم که به تازگی تعمیرات خانه شان به پایان رسیده بود. خدایش با اینکه کلی وسیله دم دست دارند فقط یکم شیطونی کردی که اون هم قابل قبوله انگار هر کس حساس باشه تو را بیشتر به سمت شیطنت سوق میدهخندهخندهخنده

xs03gif389xs03gif389

کلی عکس از کنجکاویهات کرفتم که میگذارم.

روز بعد ساعت 7 بیدار شدی و با هم رفتیم توی حیاط و کلی بازی کردی و بعد از صبحانه هم با بابایی و بابا و عمو جون اکبر رفتی بیرون که بخاطر گرمی هوا زودی برگشتید. ناهار هم کل فامیل مهمان خانه عموجون بودند.

xs03gif407

کل روز پرستار داشتیتعجبمحمد پسر مهدی پسر عموی بابات(یعنی نوه عمو جون محمد).بنده خدا همش مراقب تو بود که از پله ها بالا و پایین می رفتی و از نیم طبقه دولا میشدی.

xs03gif534

غروب هم همگی راهی شهر بادرود (نگین سرخ) و زیارت آقاعلی عباس و شاهزاده محمد برادران امام رضا علیه السلام شدیم.و باز هم تو همش بغل محمد بودی.

xs03gif537

بعد از زیارت تا همه جمع بشیم رفتیم با بابا برات یه ترن کوچولو و روبیک خریدیم.

وقتی آمدیم سوار ماشین بشیم دیدیم ای داد بیداد ماشین عمو روشن نمیشهتعجبکلی باهاش ور رفتند و باتری به باتری و .... نه خیر. خلاصه برای اینکه تو خسته نشی به  پیشنهاد فرزانه خانم سوار ماشین عمو جون اکبر شدیم و راهی پارکی که جلوتر آقا باقر و خانواده اش رفته بودند و بساط پهن کرده بودند. تو هم که دیدی بابا را آنجا کذاشتیم و رفتیم تا پارک برای عمو جون کنسرت بابا بابا گریهگذاشتی فقط دقایقی که داشتی یه پاکت کوچولو شیر میخوردی ساکت شدی که با تمام شدنش دنبال بقیه اش بودی که مجبور شد فرزانه خانم سر راه پیاده بشه و بره برات بخره.

xs03gif558

به پارک که رسیدیم مشغول بازی شدی که یکباره محمد که بعد از ما رسیده بود سراسیمه آمد و گفت کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم که مشغول صحبت بودم گفتم کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جواب داد هیشکی.............. یکی نیست........................... منو میگی یه نگاه به اطراف و ندیدمتتعجبوحشت کرده بودم و بی حرکت تا فرزانه خانم به دادم رسید و گفت با عمه بود و من یادم افتاد با عمه فاطمه رفتی بازی کنی و دویدیم دنبالت.

xs03gif574

تا آخر شب دیگه با محمد مشغول بودی و آخر وقت ساعت 2 که دیگه پارک خلوت شد ما کوچولوهای بزرگ(من-عمه آتنا-عمه مهناز- محدثه همسر مجید )رفتیم پی بازی با وسایل بازی بچه ها در پارک.

ساعت از سه گذشته بود که رسیدیم خانه و خوابیدیم.

xs03gif594

روز بعد قرار شد وسایل را جمع کنیم و راهی قمصر بشیم و فردا هم از همانجا بیایم تهران. ساعت از 2 ظهر گذشته بود که به سمت قمصر حرکت کردیم(کل خانواده ما  و عمو جون اکبر و فرزانه خانم - عمو جون محمد و ناهید خانم-عمه فاطمه و خاله انسی خاله بابایی عباس که قریب به یک قرن زندگی کرده)

xs03gif536

حدود یک ساعت و اندی بعد قمصر بودیم در خانه فرزانه خانم. و ساعت نزدیکای 5 بود که ناهار خوردیم. متاسفانه تقریبا ما هر بار جایی میریم شما گشنگی میکشی چون علاوه بر اینکه از شیطنت بد غذا میشی ناهار و شام هم دیر حاضر میشه. البته ما کرج که میریم من برات غذا میبرم ولی کاشان هم دور بود و احتمال زیاد غذا فاسد میشد و هم 4 روز آنجا بودیم. خوشبختانه غیر از یه غذایی که اسمش یادم رفته ناهید خانم کتلت هم پخته بود که شما کتلت خوردی.

xs03gif159

عصر هم راهی قمصر گردی شدیم(من و شما و بابا و بابایی عباس و عمه آتنا و عمه فاطمه-عمو امید و مونا جون و مامان آذر). بعد گلاب گیری و خانه ذاکری ها و خرید نان خشک و عرقیات راهی باغ پرندگان شدیم که متاسفانه دیگه شب شده بود و برعکس تصورم که شما از دیدن حیوانات خوشحال میشی هیچ توجهی نکردی فقط دوست داشتی راه بری.

xs03gif585

بعد از باغ پرندگان و خرید هایی که از فروشگاه آنجا کردیم راهی پارک جشنواره شدیم که حسابی یخ کردیم. شما هم یه چرتی زدی که ما حسابی با اینکه لای پتو بودی نگران سرما خوردنت بودیم.عمو جون رفت و یه زیلو از تو ماشین آورد که لای آن هم بپیچیمت که تا گذاشتیمت لاش بیدار شدی.

xs03gif395

ساعت از 12 گذشته بود که آقا باقر و خانواده هم آمدند و حسابی هم سرد بود. و ساعت 3 هم رفتیم خانه فرزانه خانم و ساعت 4 بود که با بدبختی و کلی گریه کردن خوابیدی و ساعت 8 هم بیدار شدی و بعد از صرف صبحانه و کمی استراحت با وجود اصرارهای فراوان بر ماندمان راهی تهران شدیم. البته قبلش برگشتیم کاشان و خیار لتحر خریدیم که بوش تا 7 خانه آنورتر میره و واقعا طعم خیار میده.(الان هم دارم خیار میخورم و مینویسم)

xs03gif595

موقع برگشت در قم توقف کوتاهی برای صرف ناهار کردیم و بعد راهی شدیم و از توقفگاه مهتاب هم از ماشین عمو جدا شدیم و هرکس راه خودش را رفت. ساعت 5 هم رسیدیم خانه و تحویل مامانی دادمت برای دوش گرفتن و خودم هم بعد از جابجایی وسایل یه دوش توپ گرفتم تا خستگی از تنم به در بره.

xs03gif519xs03gif535

 

تو این سفر علی رقم میلم و با اختیار خودت خیلی صمیمانه افراد را صدا میکنی:

به عمو امید میگی : امید

به زن عمو مونا میگی: مینا(منظورت همون موناست)

به عمو جون اکبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربا اون تفاوت سنی میگی: اپر(اکبر)

ولی حرف زدنت یه دو هفته است عالی شده با اینکه تلفظ هات ایراد داره ولی خیلی چیزها را بیان میکنی.

 

 عکس زیاد دارم ولی از شیطنت هات چون خودت اصلا حاضر نبودی یه بایستی تا ازت عکس بندازیم.

پست بعدی انشالله با عکسها میام.

 

دوشنبه ٢٠ خرداد ماه ٩٢

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نسیم-مامان آرتین
20 خرداد 92 8:55
خوب مریم جون بگو این پست تا اطلاع ثانوی سرکاری میباشد


یه چیزی تو همین مایه ها
نسیم-مامان آرتین
20 خرداد 92 15:25
1:ای بد جنس دکتر رو سپر بلا کرده بودی

پس معلوم شد خونه شما پدر سالاریه

وای من عاشق خیارم

هوس کردم در حد تیم ملی

گلم راستی از اون قضیه چه خبر چه تصمیمی گرفتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟کاشان رو خوب برانداز کردید






نمیشه گفت پدر سالاری چون اگه راستش را بگم خیلی وقتها پیش میاد که در مقابلم کوتاه میاد.

وای که اگه بدونی خیار لتحر چه خوشمزه است البته از اون خیار تپلهاست هااااااااااااااااا. حیف که از هم دوریم وگرنه برات می فرستادم تا بخوری.

من که فرصت نکردم و افشین هم که فرصت کرده بود با عموش بره بیرون بخاطر گرمای هوا نشده بود که برن مغازه و خانه را ببینند. البته این پیشنهاد برای بعد از برگشت عموجون از آلمان یعنی تقریبا اواخر پاییز یا زمستان.


مامان مهراد
21 خرداد 92 18:03
ای بابا دکتر بچه چی شد؟
من اینجا نگران. تو رفتی پی عشق و حال. همیشه همینه این همه براشون جون میکنیم آخرش هم اسم اون طرفی ها رو اول صدا می کنند


الحمدالله تو سونو که مشکلی نبود.
من از اینکه صداشون میکنه ناراحت نشدم من ناراحتم که با اسم کوچیک صداشون میکنه.