محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

یه روز خسته کننده

جیگر جوننننننننننننننننننننننننننننننی دیروز با مامانی رفتیم بیرون خرید؛ آخه مامانی می خواست برای عیدش خرید کنه و به من هم گفت بیا بریم تو بپسند.ما هم رفتیم از ساعت ١٠ تا ٤ عصر.اصلا فکر نمی کردم انقدر طول بکشه،من هر سال همراه مامانی میرم ولی نهایتا ٢ الی ٣ ساعت میشه. خلاصه ببخشید ؛ حسابی خسته شدی و موقع برگشت کلا خواب بودی،   شهدا که از مترو پیاده شدیم دیدم ای داد بیداد پوشکت نم داده، حسابی نگران شدم نکنه سرما بخوری برای همین تو را چسباندم به خودم که باد بهت نخوره. آمدیم خانه و سریع مامانی عوضت کرد ولی یک ساعت بعدش دوباره پوشکت نم داد. پی گیری که کردم دیدم از سه تا بسته پوشکی که برا گرفتن یکیش تقلبی از آب در آمده. بسته ...
3 اسفند 1390

گاهی اتفاقات بد رخ میدهد

عزیزم چند روزی ایه که وبلاکت را آپ نکردم؛ آخه: یه دو روزی اینترنتمان قطع بود چراش را نمی دانم . بابا زنگید به ایرانسل و درست شد. شنبه بعد از ظهر یه خانم خیلی مهربان که من از 4 سالگی می شناختمش و خیلی دوستش داشتم فوت کرد. مریم زعفرانی بهروزی سالها رییس بابایی و 7 سال هم رییس خاله بود. تو آن سالهایی که بابایی(بابای من) براش کار می کرد حداقل هفته ایی یکبار میدیدمش و تو آن سالهایی هم که خاله چه تو بنیاد جانبازان و چه جامعه زینب کار می کرد من هفته ایی یا حداقل ماهی یکبار یه سری آنجا می زدم و میدیدمش. خدا رحمتش کنه. دوشنبه صبح هم با من و تو و خاله و مامانی رفتیم تشیع جنازه اش و تا نزدیکهای ظهر طول کشید ا...
3 اسفند 1390

چه کارها که نمی کنی؟!؟!؟!؟!؟!؟

قند عسلم، هر روز که می گذره یه کار و یه حرکت جدید انجام میدی که از عشق زیاد کلی ماچت می کنم گاهی از عشق می خوام بخورمت آخه خیلی شیرینی بقیه را در ادامه مطلب بخوانید   صبح حوالی ساعت ٦ و ٧ خودت را می اندازی رو من(آخه هنوز تو تخت خودت نمی خوابی چون ٣تا٤ بار در طول شب بیدار می شی که شیر بخوری. برای همین کنار من می خوابی و سطح تشکت چون تقریبا بلندتر و حدود ١٠ سانت بالا تر از منی) بعد هم منو با دست و پا پس می زنی که جات برای غلتیدن باز بشه و اگر هم بر گردونمت سر جات گریه می کنی. اغلب بعدش می خوابی ولی اگه نخواااااااابی...............   انوقته که می زنی زیر آواز یعنی که خواب بسه بیایید با من بازی کنید. منم گاهی می...
3 اسفند 1390

غذای جدید

قشنگ من از چند روز پیش شروع به سوپ خوردن کردی.خدا را شکر خوب غذا می خوری بخصوص سوپ را ، از قرار معلوم از طعمش خوشت آمده. دو شب پیش هم مهمان خانه عمو امید بودیم، بابا بزرگ هم آنجا بود و همدیگر را دیدیم و شب خوبی داشتیم و تو هم حسابی با خانواده پدریت سرگرم بودی و بازی کردی و فقط جای مادربزرگ و عمه آتناخالی بود. موقع غذا خودن دائم مي خواد دستش رو بكنه توي ظرف يا قاشق رو بگيره ...
3 اسفند 1390

روز بارانی

گلکم دیشب بعد از دو ماه دوباره با بابا رفتی حمام، البته اولش قرار نبود بری ولی وقتی من خواباندمت و نیم ساعت بعد بیدار شدی و دیگه قصد خوابیدن نداشتی بابا هم بغلت کرد و دو تایی رفتید آب بازی و حمام. بعد هم که آمدی باز قصد خواب نداشتی و کلی با هم بازی کردیم تازه وقتی می خواستم بخوابانمت گریه می کردی و تا من حرف می زدم بلند بلند می خندیدی و معلوم بود حسابی شارژی ولی خبر نداشتی من بیچاره کوکم تمتم شده و برای نیم ساعت خواب میمیرم. خلاصه من که موفق نشدم بخوابانمت و تحویل بابایی دادمت کلی بابا را اذیت کردی تا خوابیدی؛بعد هم که خوابت برد بنده خدا تا میگذاشتت سر جات کریه میکردی................... امروز هم قرار بود بریم خانه مامای بزرگه ...
3 اسفند 1390

هدیه ولنتاین

امروز با مامانی رفتیم بیرون . همه مشغول خرید برای ولنتاین بودن.من هم از طرف خودم و بابایی برای شما که عشقمان هستی کادو خریدم. البته اصولا کادو شکلات و یک عروسک است ولی من چون شما شکلات نمی خوری نخریدم و وقتی هم داخل مغازه شدم چشمم به یک موتور افتاد که شبیه موتور بابام بود که توی بچگی های ما داشت و سوارش می شدیم.البته تا همین ٨سال پیش داشتش و وقتی مریض شد دکتر گفت دیگه نباید سوارش بشه . تا همین یکی دو سال پیش تو حیاط خانه عمو محمودم بود ولی نمی دانم الان هستش یا نه. خلاصه اینکه برات یه موتور قرمز با عروسک اسپایدرمن گرفتم. که به امید خدا اگه وقت کنم عکسش را هم برات میگذارم. ...
26 بهمن 1390

امروز روز عشقه

          این قلب منو بابا تقدیم به عشق زندگیمون تو همه زندگی ما هستی عزیزم پسر قند عسلمان هستی مان ولنتاین مبارک امیدواریم تمام روزهای زندگیت سر شار از عشق باشد. هیچ وقت فراموش نکن که در هر شرایطی ما عاشقانه تو را دوست داریم.         ...
25 بهمن 1390

بازم واکسن

پا یان 6 ماهگی مثل بقیه بچه ها باید واکسن میزدی. ولی من با نگرانی بردمت آخه دفعه قبل حسابی بیمار شدی و چند روز تب داشتی هم خودت اذیت شدی هم من روزهای پر استرسی را پشت سر گذاشتم. مشکل دفعه قبل را با مسئول واکسن در انه بهداشت در میان گذاشتم و او هم راهنماییمان کرد که چه کار کنیم که این اتفاق تکرار نشود. با زدن واکسن یکم گریه کردی ولی زودی ساکت شدی. خدا را شکر تا شب تب نکردی شب هم که تب کردی با داروکنترل شد و فرداش هم یکم کوچولو کسل بودی وبعد از یه خواب کوچولو مثل روزهای قبل مشغول بازی شدی. ...
25 بهمن 1390

آخ جون دانشگاه تعطیله

١٥/٩/٩٠ مثل هر پنجشنبه با ناراحتی اینکه باید تنها بذارمت و برم دانشگاه بیدار شدم که صدای اس ام اس آمد؛ناگهان جرقه به ذهنم رسید که نکنه دانشگاه تعطیله؟ بلند شدم با هزار امید پیام را باز کردم  خاله سحر بود که اس داده بود دانشگاه تعطیل نیا.........  یه اس تشکر به خاله دادم و کلی ازش تشکر کردم. راستی خاله سحرم نی نی داره و نی نی اش توی تیر یا مرداد به دنیا میاد. ...
25 بهمن 1390