محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

کلی کار دارم

  جمعه ای با دایی و خاله رفتیم فاطمی مانتو خریدیم از آشنا دایی . ببین چقدر یه مانتو سود داره که خاله 40 تومان از قیمت اتیکت تخفیف گرفت(از مغازه خود آشنا)منم از مغازه دوستش 15 هزار تومان. بعد رفتیم رئوف و آجیل عید و سمننننننننننننننننننو که من عاشقشم خریدیم و در اولین فرصت بهش ناخنک زدم. یادش بخیر تو شکمم که بودی حرفم خیلی خیلی برش داشت تند تند از رئوف ترشک و سمنو می خریدم می خوردم. بعد آمدیم خانه و تو هم بد خواب شده بودی مدام گریه می کردی می خواستی بغل من باشی در حالی که ما داشتیم از گرسنگی می مردیم و من باید غذا داغ می کردم که اخر خاله زحمتش را کشید. از صبح می خواستم برم رای بدم ول...
13 اسفند 1390

بلاخره خرید کردیم

جونمی جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون دیروز بلاخره رفتیم خرید. قرارمان چهارراه جمهوری بود ولی بابا کمی دیر آمد و ما هم بعد از دیدن مغازه ها وقتی شما خسته و گرسنه شدی رفتیم تو فروشگاه رفاه نشستیم تا بابا بیاد تو این فرصت هم شما با دو سه تا از کارمندهای فروشگاه رفیق شدی. بابا هم که آمد کلی گشتیم و درست زمانی که من حسابی نا امید شده بودم و قصد داشتیم بریم مجددا خ بهار یه جلیقه کلاه دار که با یه شلوار جین ست شده بو دیدیم . اولش دل چرکین ولی به بابا گفتم بخره.(میگم دل چرکین چون تو تصوراتم دنبال یه چیز دیگه بودم که نشد.) خدارا شکر چون دیروز حسابی تو خانه خوابیده بودی تو خیابان خیلی کم خوابیدی و موقع پرو لباس ...
10 اسفند 1390

دست خالی برگشتیم

جیگر دیروز همت کردم ونشستم ملحفه بالشتها و تشک شما را دوختم عوض کردم. اگه بدونی تو بلا چه کار می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مدام نق می زدی و دست و پا می زدی که از بغل مامانی بیایی پایین سراغ چرخ خیاطی ، آخرش هم وسط این نق نق ها خوابیدی. ساعت 3:30 بابا بهم زنگ زد و گفت ساعت 5 دروازه دولت باشید که بریم بهار خرید. هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااا من که عاشق خ بهار و اسباب بازی و سیسمونی و لباسهای شیکشم ای دل غافل 10 دقیقه مانده به بیرون رفتن درست زمانی که داشتم شیرت می دادم که تو مترو داد و هوار ...
10 اسفند 1390

خانه مامانی بزرگه

مامانی بزرگه مامان بزرگه منه.خیلی دوستش دارم درست مثل تو که مادر بزرگهات را دوست داری. بچه که بودم عشقم این بود که برم خانه مامانیم و با دایی مهدی ام که یه چند سالی از من و خاله بزرگتره بازی کنیم . تقریبا هفته ایی دو یا سه بار از مدرسه که می آمدیم بعد از ناهار راهی می شدیم بغیر از این جمعه ها هم آنجا بودیم. همبازی جمعه هام مسعود پسر دایی محمدم بود که سه سال از من کوچکتره. اگر احیانا جمعه ها خانه مامانی نمی رفتیم یا خانه عمو محمود بودیم و با محبوبه و محمد بازی کی کردیم یا خانه عمو بزرگم و با دو قلوهاش. چه روزهای خوبی بود.................................... حالا سالها گذشته و همه ما ازدواج کردیم و بچه داریم؛ جمعه هم که رفتیم خانه ماما...
9 اسفند 1390

بازم تبریک

آفرین پسرم هزار الله اکبر بلاخره دیروز عصر سینه خیز رفتی اونم با چه سرعتی.البته گارد چهار دست و پا حرکت کردن را می گیری ولی بعد از یه حرکت کو چولو ولو می شی و تند تند سینه خیز میری بخصوص اگه هدفت کنترل تلویزیون یا موبایل باشه. راستی دیروز نشد بریم خرید  آخه از صبح هوا ابری بود، بابا که آمد می خواست ببرتمون ولی باران بارید و .منصرف شدیم ...
8 اسفند 1390

ای شیطون

قربونت بره مامانی دیروز کرفس خریده بودم پاک کنم برای عید توی فریزر داشته باشیم که شما پسر شیطون مامان مدام میامدی سراغ کرفس ها هی می کشیدمت عقب و باز............. یه کرفس شستم دادم دستت ولی راضی نشدی و می خواستی بیایی به مامان کمک کنی تا زودتر تموم بشه.       قربونت بره مامانی دیروز کرفس خریده بودم پاک کنم برای عید توی فریزر داشته باشیم که شما پسر شیطون مامان مدام میامدی سراغ کرفس ها هی می کشیدمت عقب و باز............. یه کرفس شستم دادم دستت ولی راضی نشدی و می خواستی بیایی به مامان کمک کنی تا زودتر تموم بشه. آخرش به این نتیجه رسیدم که مامانی باید نگهت داره تا من کارم تمام بشه. از بغل مامانی هم خودت را ...
8 اسفند 1390

خیلی دوستت دارم

جیگر طلا پنج شنبه ای رفتیم مراسم یادبود حاج خانم که در اداره بابایی برگزار شدو متاسفانه شما مدام نق می زدی و داشتی مراسم را به هم میزدی و منم مجبور شدم بیارمت بیرون و با هم رفتیم دفتر بابایی و آنجا نشستیم ولی آرام نشدی و بابایی مجبور شد شما را بغل کند و راه برود تا بلاخره خسته شدی و خوابیدی .قرار بود شب هم برویم برای مراسم محمد خدا بیامرز که آنقدر این مراسم طولانی شد که پشیمان شدیم. جمعه صبح هم بابات رفت پشت بام و مشغول شستن موکت ها شد و منم بعد از تهیه ناهار شما را بردم پایین پیش مامانی اینها که بروم کمک بابا ، تو که دوزاریت افتاده بود می خوام جیم بزنم چشم ازم بر نمی داشتی و تا بابایی حواست را پرت می کرد چند ثانیه نمی کشی...
6 اسفند 1390