محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

آفرین پسر

یه مطلب مهم را برات ننوشته بودم که الان با حرکت جدید یادم افتاد ثبتش نکردم: چهارشنبه ١٧ اسفند ٩٠ چهار دست و پا حرکت کردی و دیگه سرعتت نسبت به سینه خیز خیلی بیشتر شده و حسابی خوشحالی.   همین چند دقیقه پیش هم خودت را به من رسوندی و با دستهات پاهای منو گرفتی و به تنهایی تونستی پاشی بایستی . درست مثل این دخمله البته هنوز راه داری تا بدون تکیه به من بتونی تعادلت را حفظ کنی ولی خیلی زود اون روز هم میرسه. هزار تا بوس به پسر گلم که نفس مامانه ...
21 اسفند 1390

ای پسر بابایی

عسلکم روز به روز شیطون تر می شی ها، امروز یه لحظه ازت غافل شدم دیدم رفتی سر میز تلویزیون و دستت را گرفتی به طبقات و روی زانو نشستی و داری DVDرا می کشی بیرون منم مجبور شدم جلوش پشتی بگذارم بعد آوردمت آشپز خانه که رفتی سراغ مینی واشت و منم مجبور شدم یه بالشت بیارم بگذارم جلوش(از دست تو پسر گل). راستی جدیدا خیلی بابایی شدی ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جمعه بابایی رفته بود مادر بزرگ وعمه را ببر کرج و شب هم نمی آمد.عصر که شد خاله آمده بود و ما پایین بودیم؛ خاله گفت من برم بالا اسباب بازی های محمد مانی را که براش آوردند ببینم که تو یکباره دستهات را سنت خاله بلند کردی و شروع به نق زدن کردی که منو ببر( به گمانم به تصور هر روز عصر ک...
21 اسفند 1390

جشن دندانی

عسلم بلاخره این مراسم برگزار شد ولی نه اونجوری که دوست داشتم آخه گاهی وقتها همه چیز طبق برنامه پیش نمیره. این دو روز که به وبلاگت نیامدم حسابی درگیر این مراسم بودم.از خرید آماده کردن خانه بگیر تا درست کردن الویه و دسر و... جدا فکرش را نمی کردم انقدر سخت باشه و کارهام طول بکشه. یه کوچولو هم یه اتفاقهایی افتاد که اعصابم خراب شد یکش اینکه دو بار برق رفت با تایم طولانی و همه خامه دسر هام وا رفت . که منم بخاطرشون کلی غصه خوردم. من دوست داشتم این مراسم با شام ختم بشه ولی متاسفانه با شام شروع شد که این از همه اش بدتر بود ، ولی تجربه شد برای تولدت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! متاسفانه تو...
19 اسفند 1390

در تدارک جشن دندونی گل پسر

عزیزم دیگه طاقت سه روزه ام طاق شد و خبر دندان در آوردنت را مخابره کردم. اولش می خواستم برای سورپرایز بیشتر سه شنبه مهمون دعوت کنم ولی این دل کوچولوم طاقت نیاورد در ضمن چون آخر ساله همه در تدارک عید هستند و برای اینکه نه برنامه خودمان به هم بخورد نه دیگران امروز دعوت کردم . البته بخاطر اینکه خانه مان کوچیکه نتونستم برات جشن بزرگی بگیرم. انشالله تولدت جبران کنم. مهمانهامان: مادر بزرگ و بابا بزرگ و عمه مامانی بزرگه و دایی مهدی و زندایی مرجان و سبا عمو امید و زن عمو مونا خاله مهین و آقارضا نوشین جون و آقا پیمان و گل دختراشون عمه فاطمه(عمه بابا) هم اگه تهران باشه دعوت می کنم. خاله و دایی آرش و مامانی و بابایی هم که جزوه...
17 اسفند 1390

هشدار به مادران

دوستان عزیز هشدار شرکت نستله ، برای سرلاک نستله شیر و موز که دارای بار کد 7 613033089732 و batch number 10980295 L و expiry date of October 2012 است . که ممکن است حاوی شیشه باشد لطفا این مطلب را اطلاع رسانی کنید حتی اگر شما مادر و پدر نباشید URGENT!!! For all parents, Nestle is asking for everyone to return all BANANA BABY FOOD have .the batch number 10980295 L and the bar code 7 613033089732 with an expiry date of October 2012, because they may contain GLASS. Please share for all babies safety, EVEN if you are not a parent . You could help save a child... همچنین برای اطمینان از صحت خبر می توانید در سایت گوگل عبارت زیر را سرچ کنید ...
16 اسفند 1390

خوابم برد

عزیزکم دیشب پله آشپز خانه را به دنبال من بالا آمدی و وارد آشپزخانه شدی(البته به همان صورت سینه خیز) ولی با ورودت به آشپزخانه مامان را از هیجان فراموش کردی و زمانی که من خارج شدم دنبالم نیامدی و من و بابا از بیرون نگاهت می کردیم. (البته اون شب هنگام ورود ازت عکس نگرفتم و این عکس مال امروز صبحه) این عکسها مال دیشبه اول کلی با یه تیکه نخ رو زمین ور رفتی که برش داری ولی نتونستی و بعد رفتی سمت مینی واش خودت و شروع به کندن یونولیت های زیرش کردی که من آمدم و برت گرداندم داخل حال. امروز هم باز وقتی آمدی آشپز خانه یکسر رفتی سراغ همان یونولیتها، وقتی که تو روروئک باشی کشو جای سییب زمینی و پیاز را می کشی و هر چه می برمت یه س...
15 اسفند 1390

تولد تولد تولدت مبارک

عزیز دلم به سلامتی هفت ماه را گذراندی و وارد ٨ماهگی شدی. باورم نمی شه که به این سرعت روزها گذشته اند و تو بزرگ شدی . وقتی لباسهای نوزادیت را نگاه می گنم که چقدر برایت کوچک هستند خنده ام می گیرد و دلم یه کوچولو برای اون زمان تنگ میشه ولی واقعیت اینکه الان خیلی شیرینی و برعکس خیلی ها که دوست دارند بچه هاشان کوچیک بشن نه من دوست دارم روز به روز بزرگ شدنت را ببینم. به امید روزی که در موفقیت کامل و سعادت جشن تولد ١٠٠ سالگی ات را کنار بچه ها و نوه هات بگیری( ولی من دوست ندارم ١٢٦ ساله بشم؛ مگر اینکه جوان و سرحال بمانم) ...
15 اسفند 1390

چرا حالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام جیگر امشب با خاله و مامانی برای چکاب قد و وزن بردمت پیش دکتر حسینی، خدا را شکر گفت وزن و قدت خیلی خوبه. برگشتنه هوا خیلی خوب بود برای همین تا سر شکوفه پیاده آمدیم و از خوشه یه مقدار خرید کردیم.تو هم حسابی اینور و آنور سرک کشیدی. راستی یادم رفت برات تعریف کنم: دیروز انگار همه دست به دست هم داده بودند من برم سر کار؛ دایی آرش تو اداره شان برام یه کار پیدا کرده بود با حقوق ٥٠٠ تا ٧٠٠ هزار تومان اون شرکت کاریابی هم که قبل از بارداریم رزومه براش فرستاده بودم دو سه تا کار خوب برام پیدا کرده بود یه بانک هم برام اس ام اس فرستاد و منم همه را رد کردم. آخه دلم نمیاد تنهات بذارم برم؛دلم برات تنگ ...
13 اسفند 1390