محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بازم واکسن

پا یان 6 ماهگی مثل بقیه بچه ها باید واکسن میزدی. ولی من با نگرانی بردمت آخه دفعه قبل حسابی بیمار شدی و چند روز تب داشتی هم خودت اذیت شدی هم من روزهای پر استرسی را پشت سر گذاشتم. مشکل دفعه قبل را با مسئول واکسن در انه بهداشت در میان گذاشتم و او هم راهنماییمان کرد که چه کار کنیم که این اتفاق تکرار نشود. با زدن واکسن یکم گریه کردی ولی زودی ساکت شدی. خدا را شکر تا شب تب نکردی شب هم که تب کردی با داروکنترل شد و فرداش هم یکم کوچولو کسل بودی وبعد از یه خواب کوچولو مثل روزهای قبل مشغول بازی شدی. ...
25 بهمن 1390

آخ جون دانشگاه تعطیله

١٥/٩/٩٠ مثل هر پنجشنبه با ناراحتی اینکه باید تنها بذارمت و برم دانشگاه بیدار شدم که صدای اس ام اس آمد؛ناگهان جرقه به ذهنم رسید که نکنه دانشگاه تعطیله؟ بلند شدم با هزار امید پیام را باز کردم  خاله سحر بود که اس داده بود دانشگاه تعطیل نیا.........  یه اس تشکر به خاله دادم و کلی ازش تشکر کردم. راستی خاله سحرم نی نی داره و نی نی اش توی تیر یا مرداد به دنیا میاد. ...
25 بهمن 1390

چقدر زود می گذرد

چقدر زود می گذرد، انگار همین دیروز بود که بی بی چکم نتیجه مثبت داد و بعد آزمایش و دکتر و سونو اطمینان از حضورت و دیدن یک قلب کوچک که تند و تند می تپد . خدایا چقدر بزرگی و شکرت که مرا شایسته مادر دانستی و لیاقت این امانتی که به دستم سپردی را داشته باشم.     چقدر زود می گذرد، انگار همین دیروز بود که بی بی چکم نتیجه مثبت داد و بعد آزمایش و دکتر و سونو اطمینان از حضورت و دیدن یک قلب کوچک که تند و تند می تپد . خدایا چقدر بزرگی و شکرت که مرا شایسته مادر دانستی و لیاقت این امانتی که به دستم سپردی را داشته باشم.     یادش بخیر آن روزهای سخت ولی شیرینی که قادر به خوردن غذا نبودم . از بوی غذا بدم میامد و مامانی بن...
25 بهمن 1390

شب یلدا

شب یلدا امسال مامانی و بابایی و خاله و دایی آرش خانه ما بودند یک جمع کوچک ولی گرم. این اولین شب یلدای تو بود . نقل مجلس امسال تو بودی و حسابی با وجود تو به همه خوش میگذره امیدوارم خداوند عمر با عزت و طولانی بهت عطا کنه تا شب یلداهای بسیاری را ببینی. ...
25 بهمن 1390

بلاخره نشستی!!!

گلم، تبریک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به سلامتی نشستی،اونم بدون کمک من یا وسیله ای که به آن تکیه کنی .   آنقدر از دیدن این صحنه ذوق زده شدم کلی بوسیدمت و توی بغل فشردمت این یکی از بهترین لحظه هایی بود که بعد از تولدت داشتم. چند تا عکس هم ازت انداختم که یادگاری از این روز ١٩/١٠/٩٠داشته باشیم.   ...
25 بهمن 1390

جمعه پر خاطره

طبق قرار یک ماه قبلمان با بابا، جمعه 14 بهمن رفتیم نمایشگاه اسباب بازی در خیابان حجاب کانون فکری کودکان. در طول راه برای اولین با بیدار بودی و فقط یه چرت 5 دقیقه ای زدی و توی سالن هم تمام مدت بیدار بودی و خودت را که در آغوش من بودی مدام به این سمت و آن سمت می کشیدی که وسایل مختلف را بگیری. زمانی که به غرفه دوست عزیزمان شهرزاد رسیدیم مسئول غرفه تو را از بغل من بیرون کشید و بر عکس همیشه که غریبی می کردی و گریه سر میدادی فقط یه بغض کوچولو کردی و بعد هم آمدی بغلم. مسئول غرفه یه کتاب برای شما معرفی کرد وشما هم سریع با گرفتن کتاب از من و بابا خواستی تا آن را برایت تهیه کنیم تمام زمانی که داخل نمایشگاه بودیم شما بیداربودی طلب شیر ...
25 بهمن 1390

خانه را گذاشتی رو سرت

سه شنبه ١١ بهمن سر جلسه امتحان گوشی ام زنگ خورد و سریع فکرم آمد سمت تو که حتما بی تابی کردی. از جلسه که آمدم بیرون خاله زنگ زد و گفت که توی تماسی که با مامانی داشته فهمیده که حسابی بی تابی و گریه می کنی؛با تمام سرعت به سمت خانه آمدم ، کلید که انداختم صدای جیغهایی که می کشیدی به گوشم رسید تند تند پله ها را آمدم بالا و تو تا منو دیدی آمدی بغلم و ساکت شدی . اینجور که مامانی می گفت از وقتی که من رفته بودم یه ارکستر حسابی برای مامانی گذاشته بودی. ...
18 بهمن 1390

به مامان تبریک نمی گی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

13 بهمن آخرین امتحان مامانی بود و بعد دانشگاه با اینکه دوست داشتم پیش تو باشم ولی به پیشنهاد بچه ها و این دلیل که آخرین روز با هم بودنمان با هم رفتیم رستوران و بعد ناهار با سرعت آمدم خانه ف البته شیرینی فروشی هم رفتم و کیک خریدم آن هم به سه مناسبت: 1- تولد مامانی 2-پایان 6 ماهگی شما 3-فارغ التحصیل شدن مامان   ...
18 بهمن 1390

اما غذا خوردنت

از اول بهمن امتحانات مامانی شروع شد. این مدت یه کمی اذیت شدی چون همش مجبور بودی از صبح بری پیش مامانی تا من درس بخونم یکم بی تابی می کردی هرچند که در نهایت مغلوب میدان من بودم که با صدای نق نق کردنت می آمدم پایین و.........................(امیدوارم که فقط قبول بشم) ٥ بهمن با مامانی رفتیم و دکتر و دکتر حسینی نژاد هم اجازه داد که غذا خوردنت را شروع کنیم با روزی یک قاشق مربا خوری فرینی تا اینکه به ١٥ قاشق برسد، البته به همراه قطره آهن. من هم از ذوقم همان شب غذایت را شروع کردم و تو هم با چه ولعی خوردی. بعد هم به همه اس ام اس دادم و خبرش را مخابره کردم. یاد دعای دوستم سمیه کوثری افتادم که می گفت من دعا با مدت زمان طولانی نمی کنم...
17 بهمن 1390