محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

هشدار به مادران

دوستان عزیز هشدار شرکت نستله ، برای سرلاک نستله شیر و موز که دارای بار کد 7 613033089732 و batch number 10980295 L و expiry date of October 2012 است . که ممکن است حاوی شیشه باشد لطفا این مطلب را اطلاع رسانی کنید حتی اگر شما مادر و پدر نباشید URGENT!!! For all parents, Nestle is asking for everyone to return all BANANA BABY FOOD have .the batch number 10980295 L and the bar code 7 613033089732 with an expiry date of October 2012, because they may contain GLASS. Please share for all babies safety, EVEN if you are not a parent . You could help save a child... همچنین برای اطمینان از صحت خبر می توانید در سایت گوگل عبارت زیر را سرچ کنید ...
16 اسفند 1390

خوابم برد

عزیزکم دیشب پله آشپز خانه را به دنبال من بالا آمدی و وارد آشپزخانه شدی(البته به همان صورت سینه خیز) ولی با ورودت به آشپزخانه مامان را از هیجان فراموش کردی و زمانی که من خارج شدم دنبالم نیامدی و من و بابا از بیرون نگاهت می کردیم. (البته اون شب هنگام ورود ازت عکس نگرفتم و این عکس مال امروز صبحه) این عکسها مال دیشبه اول کلی با یه تیکه نخ رو زمین ور رفتی که برش داری ولی نتونستی و بعد رفتی سمت مینی واش خودت و شروع به کندن یونولیت های زیرش کردی که من آمدم و برت گرداندم داخل حال. امروز هم باز وقتی آمدی آشپز خانه یکسر رفتی سراغ همان یونولیتها، وقتی که تو روروئک باشی کشو جای سییب زمینی و پیاز را می کشی و هر چه می برمت یه س...
15 اسفند 1390

تولد تولد تولدت مبارک

عزیز دلم به سلامتی هفت ماه را گذراندی و وارد ٨ماهگی شدی. باورم نمی شه که به این سرعت روزها گذشته اند و تو بزرگ شدی . وقتی لباسهای نوزادیت را نگاه می گنم که چقدر برایت کوچک هستند خنده ام می گیرد و دلم یه کوچولو برای اون زمان تنگ میشه ولی واقعیت اینکه الان خیلی شیرینی و برعکس خیلی ها که دوست دارند بچه هاشان کوچیک بشن نه من دوست دارم روز به روز بزرگ شدنت را ببینم. به امید روزی که در موفقیت کامل و سعادت جشن تولد ١٠٠ سالگی ات را کنار بچه ها و نوه هات بگیری( ولی من دوست ندارم ١٢٦ ساله بشم؛ مگر اینکه جوان و سرحال بمانم) ...
15 اسفند 1390

چرا حالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام جیگر امشب با خاله و مامانی برای چکاب قد و وزن بردمت پیش دکتر حسینی، خدا را شکر گفت وزن و قدت خیلی خوبه. برگشتنه هوا خیلی خوب بود برای همین تا سر شکوفه پیاده آمدیم و از خوشه یه مقدار خرید کردیم.تو هم حسابی اینور و آنور سرک کشیدی. راستی یادم رفت برات تعریف کنم: دیروز انگار همه دست به دست هم داده بودند من برم سر کار؛ دایی آرش تو اداره شان برام یه کار پیدا کرده بود با حقوق ٥٠٠ تا ٧٠٠ هزار تومان اون شرکت کاریابی هم که قبل از بارداریم رزومه براش فرستاده بودم دو سه تا کار خوب برام پیدا کرده بود یه بانک هم برام اس ام اس فرستاد و منم همه را رد کردم. آخه دلم نمیاد تنهات بذارم برم؛دلم برات تنگ ...
13 اسفند 1390

کلی کار دارم

  جمعه ای با دایی و خاله رفتیم فاطمی مانتو خریدیم از آشنا دایی . ببین چقدر یه مانتو سود داره که خاله 40 تومان از قیمت اتیکت تخفیف گرفت(از مغازه خود آشنا)منم از مغازه دوستش 15 هزار تومان. بعد رفتیم رئوف و آجیل عید و سمننننننننننننننننننو که من عاشقشم خریدیم و در اولین فرصت بهش ناخنک زدم. یادش بخیر تو شکمم که بودی حرفم خیلی خیلی برش داشت تند تند از رئوف ترشک و سمنو می خریدم می خوردم. بعد آمدیم خانه و تو هم بد خواب شده بودی مدام گریه می کردی می خواستی بغل من باشی در حالی که ما داشتیم از گرسنگی می مردیم و من باید غذا داغ می کردم که اخر خاله زحمتش را کشید. از صبح می خواستم برم رای بدم ول...
13 اسفند 1390

بلاخره خرید کردیم

جونمی جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون دیروز بلاخره رفتیم خرید. قرارمان چهارراه جمهوری بود ولی بابا کمی دیر آمد و ما هم بعد از دیدن مغازه ها وقتی شما خسته و گرسنه شدی رفتیم تو فروشگاه رفاه نشستیم تا بابا بیاد تو این فرصت هم شما با دو سه تا از کارمندهای فروشگاه رفیق شدی. بابا هم که آمد کلی گشتیم و درست زمانی که من حسابی نا امید شده بودم و قصد داشتیم بریم مجددا خ بهار یه جلیقه کلاه دار که با یه شلوار جین ست شده بو دیدیم . اولش دل چرکین ولی به بابا گفتم بخره.(میگم دل چرکین چون تو تصوراتم دنبال یه چیز دیگه بودم که نشد.) خدارا شکر چون دیروز حسابی تو خانه خوابیده بودی تو خیابان خیلی کم خوابیدی و موقع پرو لباس ...
10 اسفند 1390

دست خالی برگشتیم

جیگر دیروز همت کردم ونشستم ملحفه بالشتها و تشک شما را دوختم عوض کردم. اگه بدونی تو بلا چه کار می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مدام نق می زدی و دست و پا می زدی که از بغل مامانی بیایی پایین سراغ چرخ خیاطی ، آخرش هم وسط این نق نق ها خوابیدی. ساعت 3:30 بابا بهم زنگ زد و گفت ساعت 5 دروازه دولت باشید که بریم بهار خرید. هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااا من که عاشق خ بهار و اسباب بازی و سیسمونی و لباسهای شیکشم ای دل غافل 10 دقیقه مانده به بیرون رفتن درست زمانی که داشتم شیرت می دادم که تو مترو داد و هوار ...
10 اسفند 1390

خانه مامانی بزرگه

مامانی بزرگه مامان بزرگه منه.خیلی دوستش دارم درست مثل تو که مادر بزرگهات را دوست داری. بچه که بودم عشقم این بود که برم خانه مامانیم و با دایی مهدی ام که یه چند سالی از من و خاله بزرگتره بازی کنیم . تقریبا هفته ایی دو یا سه بار از مدرسه که می آمدیم بعد از ناهار راهی می شدیم بغیر از این جمعه ها هم آنجا بودیم. همبازی جمعه هام مسعود پسر دایی محمدم بود که سه سال از من کوچکتره. اگر احیانا جمعه ها خانه مامانی نمی رفتیم یا خانه عمو محمود بودیم و با محبوبه و محمد بازی کی کردیم یا خانه عمو بزرگم و با دو قلوهاش. چه روزهای خوبی بود.................................... حالا سالها گذشته و همه ما ازدواج کردیم و بچه داریم؛ جمعه هم که رفتیم خانه ماما...
9 اسفند 1390