محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

خرید

سلام سلام صدتا سلام خوب گوش کن میشنوی صدای پای بهار میاد خوب بو کن بوی طراوت و شادابی بهار میاد سال داره نو میشه و امیدوارم دل آدمها هم از گرد و غبار کینه پاک بشه. امیدوارم همه سال خوبی داشته باشند پر از شادی و مهر و صفا و به همه آرزوهای خوبشون برسند. گل پسری: دیروز ٠جمعه ٢٦/١٢/٩٠ رفتیم خرید. البته این بار برای منو بابا، البته بابا برای خودش فقط یه شلوار و تیشرت خرید و برای من شلوار و بلوز و ٢ تا شلوار هم برای خانه و یه سری هم ..... هی گفتم کفش نمی خوام گیر داده کفش هم بخر این کفشهایی که داری به مانتوت نمیاد که البتخ دیروز نخریدیم شاید فردا رفتیم خریدیم. امروز هم من و شما رفتیم شکوفه برات ٣ جفت جوراب خری...
27 اسفند 1390

بهار داره میاد

قند عسلم چند روز بیشتر به آغاز سال باقی نمانده و من اصلا باور ندارم که داره عید میشه امسال برعکس هر سال منتظر عید نیستم شاید برای این باشه که هر سال تا آخرین لحظه در حال بشور و بساب بودم و امسال نه. امروز با خاله و مامانی رفتیم آرایشگاه و با اینکه زود رفتیم ولی شلوغ بود و کمی معطل شدیم و این آخراش شما بهونه می گرفتی. امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشه و به همه آرزوهای خوبمون برسیم. تو برنامه عید امسالمون طبق همیشه روز اول میریم خانه مامانی و از آنجا همه با هم خانه مامانی بزرگه از آنجا هم احتمالا میریم کرج خانه مادر بزرگ پدری شما. توی همان هفته اول هم قراره بریم کاشان شهر پدر بزرگ پدری شما و هفته دوم هم که...
25 اسفند 1390

پاتو کفش بزرگتر کردن

کفشهام قشنگن؟ تازه خریدم برای عیدمه!!!!!!! مال خودمههههههههههه      ببینید چقدر اندازه است فقط یکم (یه کوچولو) بزرگه اونم برای اینکه من تو سن رشدم به فروشنده گفتم بزرگتر بده که تا آخر سال بپوشم. ولی می دانید آخرش چی شد؟ دایی آرش از کفشهام خوشش آمده بود ، هی اصرار کرد؛ منم دادمش به دایی آرش. این نتیجه پا تو کفش بزرگتر کردنه!!!!!!!!!!!!!!!! پس پیام اخلاقی مون میشه اینکه بچه جون کفش اندازه خودت بگیر که کسی ازت کف نره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   ...
24 اسفند 1390

چهارشنبه سوری

گلکم امشب شب چهارشنبه سوریه ؛ هر سال چهارشنبه آخر سال که میشه بر اساس یه رسم باستانی مردم آتش می افروزند و از روی آن می پرند و شعر می خوانند و پای کوبی و... خلاصه به استقبال بهار می روند .    ولی سالهاست که این رسم باستانی که بسیار هم زیبا و قابل تحسینه تبدیل شده به چهارشنبه سوزی و دیگه از این رسم چیزی شبیه خود آزاری و مردم آزاری باقی مانده . استفاده از مواد منفجره در این شب هر ساله جان خیلی از هموطنهای ما رو به خطر می اندازه  و به خیلی ها هم آسیب میزنه.   دوست ندارم خاطرت را با حرفهای ناراحت کننده مکدر کنم. عزیزم امیدوارم که شما همیشه مراقب خودت باشی ، من با برپایی این مراسم مخالفتی ندارم و فقط از...
23 اسفند 1390

قربون کارهات برم مادر

قربون کارهات برم مادر مدونی اخیرا یاد گرفتی میشینی و دستهات و بالا و پایین می کنی و صدات و را هم آزاد می کنی و از ما می خواهی همراهیت کنیم و بعد که ما تکرار می کنیم انقدر به خودت برای تولید صدای بلندتر فشار میاری که صورتت قرمز میشه و مشتهات هم محکم محکمه و نمی شه بازشون کرد. 2 نوع صدا هم با دهانت در میاری مثل موتور 1- در مدل اول که عاشقشم لبهات خیلی باحال میلرزه 2- تو این مدل هر کسی که نزدیکت باشه یه دوش حسابی میگیره اینم در نوع خودش شیرین کاریه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
22 اسفند 1390

آفرین پسر

یه مطلب مهم را برات ننوشته بودم که الان با حرکت جدید یادم افتاد ثبتش نکردم: چهارشنبه ١٧ اسفند ٩٠ چهار دست و پا حرکت کردی و دیگه سرعتت نسبت به سینه خیز خیلی بیشتر شده و حسابی خوشحالی.   همین چند دقیقه پیش هم خودت را به من رسوندی و با دستهات پاهای منو گرفتی و به تنهایی تونستی پاشی بایستی . درست مثل این دخمله البته هنوز راه داری تا بدون تکیه به من بتونی تعادلت را حفظ کنی ولی خیلی زود اون روز هم میرسه. هزار تا بوس به پسر گلم که نفس مامانه ...
21 اسفند 1390

ای پسر بابایی

عسلکم روز به روز شیطون تر می شی ها، امروز یه لحظه ازت غافل شدم دیدم رفتی سر میز تلویزیون و دستت را گرفتی به طبقات و روی زانو نشستی و داری DVDرا می کشی بیرون منم مجبور شدم جلوش پشتی بگذارم بعد آوردمت آشپز خانه که رفتی سراغ مینی واشت و منم مجبور شدم یه بالشت بیارم بگذارم جلوش(از دست تو پسر گل). راستی جدیدا خیلی بابایی شدی ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جمعه بابایی رفته بود مادر بزرگ وعمه را ببر کرج و شب هم نمی آمد.عصر که شد خاله آمده بود و ما پایین بودیم؛ خاله گفت من برم بالا اسباب بازی های محمد مانی را که براش آوردند ببینم که تو یکباره دستهات را سنت خاله بلند کردی و شروع به نق زدن کردی که منو ببر( به گمانم به تصور هر روز عصر ک...
21 اسفند 1390

جشن دندانی

عسلم بلاخره این مراسم برگزار شد ولی نه اونجوری که دوست داشتم آخه گاهی وقتها همه چیز طبق برنامه پیش نمیره. این دو روز که به وبلاگت نیامدم حسابی درگیر این مراسم بودم.از خرید آماده کردن خانه بگیر تا درست کردن الویه و دسر و... جدا فکرش را نمی کردم انقدر سخت باشه و کارهام طول بکشه. یه کوچولو هم یه اتفاقهایی افتاد که اعصابم خراب شد یکش اینکه دو بار برق رفت با تایم طولانی و همه خامه دسر هام وا رفت . که منم بخاطرشون کلی غصه خوردم. من دوست داشتم این مراسم با شام ختم بشه ولی متاسفانه با شام شروع شد که این از همه اش بدتر بود ، ولی تجربه شد برای تولدت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! متاسفانه تو...
19 اسفند 1390

در تدارک جشن دندونی گل پسر

عزیزم دیگه طاقت سه روزه ام طاق شد و خبر دندان در آوردنت را مخابره کردم. اولش می خواستم برای سورپرایز بیشتر سه شنبه مهمون دعوت کنم ولی این دل کوچولوم طاقت نیاورد در ضمن چون آخر ساله همه در تدارک عید هستند و برای اینکه نه برنامه خودمان به هم بخورد نه دیگران امروز دعوت کردم . البته بخاطر اینکه خانه مان کوچیکه نتونستم برات جشن بزرگی بگیرم. انشالله تولدت جبران کنم. مهمانهامان: مادر بزرگ و بابا بزرگ و عمه مامانی بزرگه و دایی مهدی و زندایی مرجان و سبا عمو امید و زن عمو مونا خاله مهین و آقارضا نوشین جون و آقا پیمان و گل دختراشون عمه فاطمه(عمه بابا) هم اگه تهران باشه دعوت می کنم. خاله و دایی آرش و مامانی و بابایی هم که جزوه...
17 اسفند 1390