محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

این چند روز

سلام گلم چهارشنبه هفته گذشته٦/١٠/٩١ صبح عمه بابا زنگید خونمون و بعد از احوالپرسی گفت شب می خوام آش انار درست کنم مامن اینا(مامانی آذر)و آتنا هم دیشب آمدند تهران ؛بیایید اینجا دور هم باشیم به امید و مونا هم گفتم میانو منم نه نیاوردم و در عین حال هم تعجب کردم که چه بی خبر مامانی آذر و عمه آتنا آمدند تهران سریع به بابا خبر دادم. عصر از کلاس که آمدم کارها را تند تند انجام دادم که بابا که آمد تندی بریم. بابا که آمد تند تند حاضر شدو عمو هم زنگید که ما داریم میریم واگه آماده اید بیام با هم بریم و این شد که 5تایی با هم رفتیم. اتفاقا امیر (پسر عموی بابا) و خانواده اش هم آنجا بودند. تو که حسابی کسل بودی آخه عادت داری که ساعت 8:30...
12 دی 1391

البوم عكس

اينجاداري به پلنگ صورتي چوب شور مي دي بخوره توي اين عكسم با اصرار خودت خاله تو رو گذاشته توي سبد تا تو اون تو بازي كني اينجا تو خواب بودي خاله داشت با لپ تاب من درس مي خوند . به محض اينكه بيداري شدي با سرعت خودت رو رسوندي به لپ تاب و رفتي جلوي خاله نشستي و شروع به تماشا كردي البته خاله مي گفت خدا وكيلي به دكمه ها دست نزدي اين عكسم جمعه كه با خاله و ماماني توي خونه بودي موقعي كه داشتي شيطنت مي كردي ازت گرفتن اين عروسك پارچه اي رو خاله وقتي كلاس اول دبيرستان بوده براي كار عمليش درست كرده بوده البته از اين چيزا زياد درست كرده بوده ولي همين يكي رو خودش دوست داشته نگه داشته بود و حالا تو مشغول خوابوندنش هستي. ...
12 دی 1391

خانه مظفری ها

این عکس را بابایی عباس همین دفعه که با بابا رفته بودند کاشان جلوی درب منزل پدریش در کاشان گرفته که الان چای خانه سنتی شده و مالکیتش هم یه 5 یا 6 سالی هست که متعلق به کس دیگری است . این خانه جزو قدیمی ترین خانه های کاشان است که البته در مقابل خانه طباطبایی ها و چند خانه معروف دیگر کوچکتر است ولی این چیزی از قدمت و زیبایی خانه کم نمی کنه. این عکس را برات میگذارم چون به نظر من باید باعث افتخارت باشه.  انشالله این بار که بریم کاشان میریم و از خودت توی این خانه عکس میگیرم.   پ.ن: به سلامتی نام مظفری هم در تاریخ جاودانه شده که باید بهت تبریک بگم. فعلا تا امروز کوچکترین مظفری شما هستی....................... تا ببینیم...
7 دی 1391

شیطون مامان

سلام عزیز من اول از همه که این هفته بیچارمون کردی و مدام میگی : دابا دابا و دور خودت می چرخی بهت میکم بریم پیش سبا ؟ خوشحال میشی و می خندی و می گی نه!!!!!!!!!!!!! آخه هر وقت نظرت مساعد باشه جواب منفی میدی یعنی که بله   دیروز ٤/١٠صبح داشتم تو آشپز خانه کار می کردم و تو هم طبق معمول مشغول وارسی و جابجایی وسایل کابینت بودی و ظرفها را در آوردی و چیده بودی روی زمین و و با قاشق به صورت خیالی ( مثل همیشه که بازی می کنیم) قاشقت را میزدی تو دانه دانه بشقابها و می خوردی و منم درگیر که یک دفعه دیدم صدات میاد ولیییییییییییییی خودت نیستی اینور و آنور را نگاه کردم دیدم نه......................... رد صدا را گرفتم و دیدم جوجوی من رفته ...
6 دی 1391

یلدای ما

عزیز مامان خیلی دوست داشتم شب یلدا را خانه مامانی باشم ولی چون هوا شناسی گفته بود تهران پنجشنبه و جمعه بارانی است نظرمون عوض شد و حتی زمانی که مامانی من زنگید جواب منفی دادیم ولی بعدش دلم غصه دار شد و دیدم مامانی هم از اینکه ما نمی ریم ناراحت شده البته مامانی من(مادربزرگ من«آخه منم مثل تو به مادر بزرگم میگم مامانی») تنها نمی موند چون همیشه تا آنجایی که من می دونم با اصرار زیاد پدر و مادر مرجان میره خانه آنها، خلاصه این شد که به مامانی گفتم بهش بزنگ بگو میاییم حالا که هوا آفتاب و نهایتا فردا هم با آژانس برمیگردیم. خلاصه این شد که بابایی که آمد ناهار خوردیم و راه افتادیم حتی قبل از اینکه بابا به سمت کاش...
2 دی 1391

خواهر عزیزم

                                                                        خواهر عزیزم؛فاطمه جان سالروز زمینی شدنت گلباران         شنبه ٢ دی ٩١ ...
2 دی 1391