این چند روز
سلام گلم چهارشنبه هفته گذشته٦/١٠/٩١ صبح عمه بابا زنگید خونمون و بعد از احوالپرسی گفت شب می خوام آش انار درست کنم مامن اینا(مامانی آذر)و آتنا هم دیشب آمدند تهران ؛بیایید اینجا دور هم باشیم به امید و مونا هم گفتم میانو منم نه نیاوردم و در عین حال هم تعجب کردم که چه بی خبر مامانی آذر و عمه آتنا آمدند تهران سریع به بابا خبر دادم. عصر از کلاس که آمدم کارها را تند تند انجام دادم که بابا که آمد تندی بریم. بابا که آمد تند تند حاضر شدو عمو هم زنگید که ما داریم میریم واگه آماده اید بیام با هم بریم و این شد که 5تایی با هم رفتیم. اتفاقا امیر (پسر عموی بابا) و خانواده اش هم آنجا بودند. تو که حسابی کسل بودی آخه عادت داری که ساعت 8:30...