روزنگار
جمعه از صبح کسل بودم ( سر جریانات هفته گذشته) صبح من و بابا یه سمت و شما و مامانی و بابایی یه سمت دیگه راهی شدیم تا موردهایی که بهمون معرفی شده بود ببینیم که دست خالی برگشتیم. منم حسابی دمغ شده بودم. شما هم که از صبح معلوم نبود چه بلایی سر کنترل تلویزیون آورده بودی که گم شده بود.من و بابا هر سوراخی که فکرش را بکنی گشتیم از تو کمد و کشو و پشت پشتی بگیر تا زیر کابینت ولی ................ تا اینکه زیر یکی از عروسکهای ویترینت یافت شد. عصر شما خواب بودی که من و بابا تصمیم گرفتیم بریم خرید کارهایمان را کردیم و من جلوتر رفتم پایین به مامانی سپردم بیاد بالا ببرتت پایین که بابا در حالی که شما بغلش بودی آمد پایین از قر...