محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

شیطون مامان

1391/10/6 23:53
نویسنده : ماماني
1,950 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز من

اول از همه که این هفته بیچارمون کردی و مدام میگی : دابا دابا و دور خودت می چرخی

بهت میکم بریم پیش سبا ؟ خوشحال میشی و می خندی و می گی نه!!!!!!!!!!!!! آخه هر وقت نظرت مساعد باشه جواب منفی میدی یعنی که بله

 

دیروز ٤/١٠صبح داشتم تو آشپز خانه کار می کردم و تو هم طبق معمول مشغول وارسی و جابجایی وسایل کابینت بودی و ظرفها را در آوردی و چیده بودی روی زمین و و با قاشق به صورت خیالی ( مثل همیشه که بازی می کنیم) قاشقت را میزدی تو دانه دانه بشقابها و می خوردی و منم درگیر که یک دفعه دیدم صدات میاد ولیییییییییییییی خودت نیستی اینور و آنور را نگاه کردم دیدم نه......................... رد صدا را گرفتم و دیدم جوجوی من رفته نشسته تو کابینت و چون جا نمیشده چمباتمه زده و شاد و خندون هم هست منم خواستم از این کارا دیگه نکنی که به فکرم رسید در را ببندم تاریک بشه بترسی دیگه نری توش.............................. ولی..................... زهی خیال باطل....................... رفنتم از اتاق دوربین آوردم و مشغول فیلم برداری شدم( تو هم جیکت در نمی آمد) خلاصه در را باز کردم دیدم  فاتح کوچک من شاد و خندان و سربلند از کابیت آمد بیرون و نگاه به دوربین کرد و یه لبخند ژکوند هم به دوربین زد و دوباره رفت تو

 

رفته بودیم پایین پیش مامانی و منم داشتم فیلمی که از شاهکار پسرم گرفته بودم نشون میدادم و از پسری غافل و مامانی هم که قبلش درگیر آشپزی بود یادش رفته بود در کابینت را مثل همیشه از دست محمد مانی با ربان ببنده و ...................... تا به خودمون آمدیم دیدیم که............................. بله آقا کیسه نمک را برداشته و خالی کرده و خودش و زمین پر از نمکه و ذرات نمک هم در فضا معلق به صورتی که مزه شور نمک را با تنفس تو حلقمون حس میکردیم.......................... از آشپزخانه بیرونت کردم و صندلی جلوی راه گذاشتم و خودم نشستم روش که نتونی هولش بدی بیای تو تو هم که دیدی مامانی جارو برقی آورده یه پاچه خواری برام میکردی که راهت بدم تو که بیا و ببین

 

فرهنگ لغت:

دایی : چایی

یایو: خاله (ما که نفهمیدم چه شباهتی به خاله داره)

آبا: بابایی

تاتا: تاب

و خیلی چیزهای دیگه که بزودی کشفش می کنیم

 

پ،ن:

عکس زیر را با همان لباسی انداختی که من و مامانی برات بافتیم

یادم رفت بگم که: از دو روز پیش هر وقت میری توئ کابینت میگی بیا در را ببند!!!!!!!!!!!!!!! ( روت را برم بشر) به هر حال منم مجبور شدم در کابینت را با نخ ببندم که دیگه بازش نکنی.

یاد بچگی های خودم افتادم که با خاله و دایی مهدی میرفتیم تو کمد خانه مادر بزرگم و در را می بستیم و بعد از دقایقی با انگشت زبانه در را فشار می دادیم در باز میشد و ما هم سر شار از لذت بازی(نمی دانم داییم وقتی این مطلب را می خونه یادش هست یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به هر حال یاد بچگی ها بخیر)

 

 محمد مانی با لباس بافت مامان و مامانی

کادو خاله

مثلا تولد خاله بوده...................... برده شما رو بیرون و برات ماشین خریده..................... البته ما هم برا خاله کادو گرفتیماااااااااااااااااااا

دسته گلت

اینم دسته گل شما که نمک ها رو ریختی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

رسول
7 دی 91 0:03
چقدر لباست نازه دستتون درد نکنه بابا بچه های امروزی ماها رو میترسوننو خودشون نمیترسن هوراااا عمه شدم
نسیم -مامان آرتین
9 دی 91 8:55
مریم جون دستت درد نکنه چه لباس نازی ای مریم جون دست رو دلم نذار آرتین خان ماهم 4شنبه شب به زور رفته بود تو کابینت وچه کیفی میکرد یه چیزی،فکر کنم این وروجکهای ما باهم تلپاتی دارن چون همه کاراشونتو یه زمان انجام میدن نـــــــــــــــــــه:
خاله سحر
9 دی 91 16:47
فکرشو بکن. این پسرت همه رو سر کار گذاشته هااااا