شیطون مامان
سلام عزیز من
اول از همه که این هفته بیچارمون کردی و مدام میگی : دابا دابا و دور خودت می چرخی
بهت میکم بریم پیش سبا ؟ خوشحال میشی و می خندی و می گی نه!!!!!!!!!!!!! آخه هر وقت نظرت مساعد باشه جواب منفی میدی یعنی که بله
دیروز ٤/١٠صبح داشتم تو آشپز خانه کار می کردم و تو هم طبق معمول مشغول وارسی و جابجایی وسایل کابینت بودی و ظرفها را در آوردی و چیده بودی روی زمین و و با قاشق به صورت خیالی ( مثل همیشه که بازی می کنیم) قاشقت را میزدی تو دانه دانه بشقابها و می خوردی و منم درگیر که یک دفعه دیدم صدات میاد ولیییییییییییییی خودت نیستی اینور و آنور را نگاه کردم دیدم نه......................... رد صدا را گرفتم و دیدم جوجوی من رفته نشسته تو کابینت و چون جا نمیشده چمباتمه زده و شاد و خندون هم هست منم خواستم از این کارا دیگه نکنی که به فکرم رسید در را ببندم تاریک بشه بترسی دیگه نری توش.............................. ولی..................... زهی خیال باطل....................... رفنتم از اتاق دوربین آوردم و مشغول فیلم برداری شدم( تو هم جیکت در نمی آمد) خلاصه در را باز کردم دیدم فاتح کوچک من شاد و خندان و سربلند از کابیت آمد بیرون و نگاه به دوربین کرد و یه لبخند ژکوند هم به دوربین زد و دوباره رفت تو
رفته بودیم پایین پیش مامانی و منم داشتم فیلمی که از شاهکار پسرم گرفته بودم نشون میدادم و از پسری غافل و مامانی هم که قبلش درگیر آشپزی بود یادش رفته بود در کابینت را مثل همیشه از دست محمد مانی با ربان ببنده و ...................... تا به خودمون آمدیم دیدیم که............................. بله آقا کیسه نمک را برداشته و خالی کرده و خودش و زمین پر از نمکه و ذرات نمک هم در فضا معلق به صورتی که مزه شور نمک را با تنفس تو حلقمون حس میکردیم.......................... از آشپزخانه بیرونت کردم و صندلی جلوی راه گذاشتم و خودم نشستم روش که نتونی هولش بدی بیای تو تو هم که دیدی مامانی جارو برقی آورده یه پاچه خواری برام میکردی که راهت بدم تو که بیا و ببین
فرهنگ لغت:
دایی : چایی
یایو: خاله (ما که نفهمیدم چه شباهتی به خاله داره)
آبا: بابایی
تاتا: تاب
و خیلی چیزهای دیگه که بزودی کشفش می کنیم
پ،ن:
عکس زیر را با همان لباسی انداختی که من و مامانی برات بافتیم
یادم رفت بگم که: از دو روز پیش هر وقت میری توئ کابینت میگی بیا در را ببند!!!!!!!!!!!!!!! ( روت را برم بشر) به هر حال منم مجبور شدم در کابینت را با نخ ببندم که دیگه بازش نکنی.
یاد بچگی های خودم افتادم که با خاله و دایی مهدی میرفتیم تو کمد خانه مادر بزرگم و در را می بستیم و بعد از دقایقی با انگشت زبانه در را فشار می دادیم در باز میشد و ما هم سر شار از لذت بازی(نمی دانم داییم وقتی این مطلب را می خونه یادش هست یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به هر حال یاد بچگی ها بخیر)
مثلا تولد خاله بوده...................... برده شما رو بیرون و برات ماشین خریده..................... البته ما هم برا خاله کادو گرفتیماااااااااااااااااااا
اینم دسته گل شما که نمک ها رو ریختی