محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

یلدای ما

1391/10/2 23:56
نویسنده : ماماني
634 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان

خیلی دوست داشتم شب یلدا را خانه مامانی باشم ولی چون هوا شناسی گفته بود تهران پنجشنبه و جمعه بارانی است نظرمون عوض شد و حتی زمانی که مامانی من زنگید جواب منفی دادیم ولی بعدش دلم غصه دار شد و دیدم مامانی هم از اینکه ما نمی ریم ناراحت شده البته مامانی من(مادربزرگ من«آخه منم مثل تو به مادر بزرگم میگم مامانی») تنها نمی موند چون همیشه تا آنجایی که من می دونم با اصرار زیاد پدر و مادر مرجان میره خانه آنها، خلاصه این شد که به مامانی گفتم بهش بزنگ بگو میاییم حالا که هوا آفتاب و نهایتا فردا هم با آژانس برمیگردیم.

خلاصه این شد که بابایی که آمد ناهار خوردیم و راه افتادیم حتی قبل از اینکه بابا به سمت کاشان حرکت کنه.

به تو که بیشتر از همه خوش گذشت چون یه همبازی خوب به اسم سبا داشتی.

* مرجان یه پالتو خوشگل برای سبا دوخته بود. که واقعا تمیز و زیبا دوخته بود به خودش هم گفتم ه و از اینجا بهش می گم که عالی بود و مرجان که به این خوبی و تر و تمیزی میدوزه حیفه که ادامه نمی ده ولی من آن موقع هم که کلاس میرفتم با اینکه خیلی می دوختم ولی کارهام چون از سر صبر و حوصله نبود خوب نمی شد.

 

* شما بچه ها به هم که میرسید ماشالله اگه با هم چفت بشید هم خوب غذا می خورید و هم خوب میوه(البته سبا تنها هم خوب میوه می خوره ولی تو نه)و هر دو بد غذا که به هم که میرسید ماشالله خوب می خورید و چون سرگرم بازی هستید کمتر به مادرهاتون گیر میدید.

* خیلی وقت بود که تو خانه می گفتی : دابا دابا یا گاهی دابای دابای............که ما نمی فهمیدیم چی میگی....................... تا اینکه دیروز دایی مهدی کشف کرد:

تو می گی سبا سبا

جریان از این قراره که وسط بازیتان سبا از اتاق خارج شد و تو گفتی دابا دابا................... دایی هم از من پرسید این میگه سبا؟ و من هم که تا حالا به این مطلب فکر نکرده بودم وقتی سبا برگشت نشان تو دادمش و گفتم این کیه: و تو گفتی: دابا

* زندایی زحمت کشیده بود و شرمنده مون کرد؛ برای اینکه تو بار اولی بود که یلدا آنجا بودی برات هدیه گرفته بود . ممنون مرجان جون انشالله جبران کنیم.

*دایی مهدی و مرجان و سبا یلدا مهمان خانه مادر زندایی بودند. البته خیلی دوست داشتند پیش ما هم باشند و این از رفتارشون پیدا بود و بخاطر همین ساعت ٩:٣٠ بود که رفتند و یه یلدای کوچک هم با ما گرفتند. بنده خدا مرجان دوست داشت هر دو جا باشه.

*بعد از رفتن آنها دایی محمدم آمد و یه دو ساعتی پیش ما بود.

*خیلی از اینکه رفتیم خوشحال شدم چون مادر بزرگم را شاد و خرسند دیدم و امیدوارم این مسئله باعث شده باشد حداقل ساعتی ماجراهای بدی را که برخی................. برایش می سازند فراموش کنه.

*بابایی بنده خدا از وقتی رسیدیم خانه مامانی احساس سرماخوردگی کرد و افتاد کنار بخاری و الان هم حال نداره. انشالله که بهتر بشه.

*جمعه صبح ساعت ٧ بیدارشدی و مشغول بازی و شادی شدی. هر وقت می ریم خانه مامانی یکی از بازی های تو بالا رفتن از پله های آشپز خانه است.

*مامانی بزرگه یه آش جو خوشمزه پخته بود .

*عمو محمودم و زن عمو منیرم هم آمده بودند و ناهار ماندند و عصر هم زحمت کشیدند و ما را تا خانه آوردند.

سعی کردم زیاد وارد جزئیات نشم و خلاصه نوشتم ولی انصافا مهمترین نکته که ننوشتم:

جای خاله واقعا خالی بود کاش که می آمد

یلدا

به محض آمدن تنقلات رو میز دوتا وروجک ......................... حمله.................. البته خدایش برای خوردن نه..................... بازی

یلدا

البته ......ناخنک هم جزئی از بازیه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

یلدا

دیگه من از به هم ریختگی اش عکس ننداختم که بعدها شرمنده نشید

 

سبا متاسفانه حوصله عکس انداختن نداشت و این جا دایی مهدی رو هوا نگهش داشته.

خدایش پالتوش خیییییییییییییییییییییییییییلی از اینی که تو عکس افتاده خوشگلتر بود.

یلدا

محمد مانی صبح جمعه قبل از آمدن سبا.................... حوصله اش سر رفته بود تنهایی شیطنت میکرد

یلدا

یلدا

اینم ساز و باز زحمتی مرجان جون که مامانت سر همش کرد

یلدا

اینم عمو جون اکبر زحمت کشیده از آلمان برات سوغات آورده و داده بابات از کاشان آورده تهران. دستشون درد نکنه.

سوغات

 

شنبه ٢ دی٩١

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نسیم -مامان آرتین
2 دی 91 9:45
عزیز دلم یلدات مبارک چه کادو های خوشگلی گیرت اومده جیگر طلا
خواهر فرنازجان
2 دی 91 12:06
سلام گل پسرتون راببوسید وخدا براتون حفظش کنه به وبلاگ ما هم سربزنید وبرامون یادگاری بنویسید خوش حال میشیم