تلخ و شیرین
عزیز دلم؛ شنبه صبح بابا زحمت کشید و من و شما و مامانی را گذاشت خانه مامان رخساره (مادر بزرگ من). وقتی رسیدیم متوجه شدیم که قراره که یکی از اقوام دور که البته وقتی من و خاله بچه بودیم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم بیاد آنجا( همسر پسر عمه مامانم فاطمه خانم) انصافا بگم خوشحال نشدم .
به محض رسیدن شما وارد بهار خواب شدی و مشغول بازی تا همبازیت سبا آمد........................ که لازم به ذکر که بگم اینبار خیلی دختر داییم را اذیت کردی تا می تونستی بهش زور گفتی و مالوندیش و موهای فرش را که راحت لای انگشت میاد را کشیدی و دختر دایی منم مظلوم هیچی نمی گفت.
با در خواست مامانی مامان رخساره به زن دایی لعیا هم زنگید که بیاد ناهار پیش هم باشیم. با وجود اینکه با فاطمه خانم حال نمی کنم ولی خیلی دور همی خوش گذشت و حال داد. تا اینکه خاله آمد و ......................................
من و شما و خاله و زندایی مرجان و سبا رفتیم پایین خانه سبا اینها و شما دوتا خانه را با ریخت و پاش هاتون منهدم کردید و بعد هم سر تاپ و اسب سواری همش باهم درگیر بودید و شما هم که هم زورت به سبا می رسید و هم چون مهمان بودی زن دایی جانبت را می گرفت و پیروز میدان میشدی.
سر شب هم بابا آمد دنبالمون و برگشتیم خانه.
فرداش هم صاحبخانه زنگید و یه حال اساسی بهمون داد و گفت که پول رهن را بهمون پس میده و شب عیدی کرایه می خواد منم که................ اگه بدونی چه حالی بودم و شما هم که تو دنیای کودکی خودت اصلا متوجه این جریانات نیستی مدام به پر و پای من می پیچیدی و منم منفجر شدم و این شد که مامانی بیرونم کرد .
تا عصر حالم بهتر شده بود. با مامانی و خاله و بابایی رفتیم دنبال خانه که دربارش حرف نزنم بهتره. شب هم حبیب آقا زنگ زد و بابا رفت چک رهن را ازش تحویل گرفت تا من فرداش برم بریزم به حسابمون بلکه یه سودی ازش دربیاد .
دوشنبه یه روزنه امیدی تو دلم روشن شده بود که ....................... اگه بدونی چقدر شاد بودم................ ولی تا شب خیلی کم نور شد البته هنوزم روشنه ها ولی خیلی کم نورتر شده ................................................. از همه دوستای گلمون می خوام که برامون دعا کنن. من همش به خودم امید میدم ولی یه دفعه این وسط یکی پیدا میشه امیدم را ناامید می کنه. هرچی خدا بخواد ، انشالله که خیره.
سه شنبه هم که دیروز باشه روز خوبی بود. هم روز میلاد پیامبر بود و تعطیل و هم برای ناهار دایی علیم و خانمش لعیا مهمان خانه مامانی بودند. این سومین باری بود که زنداییم را میدیدم . خیلی زن باحالیه و خیلی خاکی و خودمونیه و اخلاقش درست مثل زن عمو فرزانه خانم عمو اکبر(زن عموی بابات) می مونه. انشاالله که خوشبخت بشوند داییم قدر این یکی را خوب بدونه. خدا همسر قبلیش را هم رحمت کنه.
نمی دانم چرا اینقدر از دایی علی می ترسیدی. اولش که حاضر نبودی تو اتاق بیایی و بعد که آمدیم از بغلم پایین نمی آمدی تا خوابیدی. بیدار که شدی بهتر شده بودی ولی یواشکی دایی را نگاه میکردی و اصلا سمتش نمی رفتی و داییم بنده خدا هرچی گفت بیا بریم ددر قبول نکردی. یه بار که راضی شدی بری تا دم در هم رفتی ولی وقتی دیدی من یا مامانی نمی آییم گریه کردی و برگشتی و دایی هم تنهایی رفت برات خوراکی خرید و آمد.البته با خانمش رفیق بودی ها.
عصر با دایی علی و لعیا جون و مامانی رفتیم خانه خاله. وقتی برگشتیم هم شما شام خوردی و با باباافشین رفتیم خانه عمو امید(میبینی چه روز خوبی بوده) . با اینکه قرار نبود شام بمونیم ولی چون مونا جون یه لوبیا پلو خوشمزه گذاشته بود و باران هم شدید می آمد شام هم بهشون زحمت دادیم و ماندیم.
انقدر امروز بهت خوش گذشته بود که شب تا پیچیدیم تو کوچمون زدی زیر گریه که برنگردیم خانه و تا بالا گریه کردی و همه همسایه ها را بیدارکردی( ساعت ١٢ بود).
می بینی که این هفته مان تلخ و شیرین قاطی بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارشنبه ١١ بهمن ٩١