محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

روزنگار

1391/11/15 23:40
نویسنده : ماماني
377 بازدید
اشتراک گذاری

 جمعه از صبح کسل بودم ( سر جریانات هفته گذشته) صبح من و بابا  یه سمت و شما و مامانی و بابایی  یه سمت دیگه راهی شدیم تا موردهایی که بهمون معرفی شده بود ببینیم که دست خالی برگشتیم.

منم حسابی دمغ شده بودم. شما هم که از صبح معلوم نبود چه بلایی سر کنترل تلویزیون آورده بودی که گم شده بود.من و بابا هر سوراخی که فکرش را بکنی گشتیم از تو کمد و کشو و پشت پشتی بگیر تا زیر کابینت ولی ................  تا اینکه زیر یکی از عروسکهای ویترینت یافت شد.

عصر شما خواب بودی که من و بابا تصمیم گرفتیم بریم خرید کارهایمان را کردیم و من جلوتر رفتم پایین به مامانی سپردم بیاد بالا ببرتت پایین که بابا در حالی که شما بغلش بودی آمد پایین از قرار معلوم موقع خروج بابا بیدار شده بودی و امان از وقتی بابا تحویل مامانی دادت......................... خانه را گذاشتی رو سرت برای همین تا مقصد بابا عذاب وجدان داشت با اینکه بهش گفتم مامانی اینها هم جایی قرار دارند و می روند ولی اصرار داشت بزنگم خانه تا از احوالاتت جویا بشم که کسی برنداشت و رفته بودید بیرون.

با بابا رفتیم ٧حوض خرید.................. خیللللللللللللللللللللللی شلوغ بود. وارد مانتو فروشی ها که میشدی پر از جمعیت بود که در حال خرید پالتو تو حراج آخر فصل بودند.................... نمی دانی چه خبر بود........... پالتو ها رو دست می رفت . ماشالله آنقدر بازار پالتو گرم بود خبری از مانتو نبود. البته من تو اولین مغازه از بین چند تا مانتو هایی که داشت برعکس همیشه خریدم را انجام دادم.

برای تولد مامانی هم یه روسری براش خریدم. بعد رفتیم شعبه تن پوش ٧حوض که تازه افتتاح شده بود و ٢٠ درصد تخفیف داشت و من یه تاپ شلوارک و یه سارافون خریدم و کاملا اتفاقی همرنگ مانتوم شد و جالبه قبل از اینکه مانتو و سارافون را بخرم بابا از همون رنگ شال بهم پیشنهاد داده بود بخرم ولی من بهش گفتم این رنگی دوست ندارم..........................

تا به خودمون آمدیم دیدیم ٥ ساعته داریم راه میریم و پاهامون درد گرفته و این شد که برگشتیم.

ولی خدایش چقدر گرونیییییی..................................... خدا به داد همه برسه.

با دیدن من کلی ذوق کردی و سریع با بابایی و مامانی بای بای کردی که بریم. بلا که رفتیم من دانه دانه لباسها را پوشیدم و بهت نشون دادم ولی تو از تاپ و شلوارکم خوشت آمد چون سریع آمدی و پاهای منو گرفتی ناز کردی و بعد دستم را گرفتی با اصرار ازم خواستی با هم نانای کنیم(بچه پررو)

شنبه هم تولد مامانی بود و خاله براش کیک خریده بود و آمده بود هم برا تولد مامانی هم ١٨ ماهگی شما و البته یه هدیه برای شما. منم با بابا تصمیم گرفتیم برات بولینگ بخریم ولی با اینکه بیرون رفتم فرصت نشد برات خرید کنم ولی هدیه ات محفوظه.

امروز هم عصر بردمت حمام و بعد از غروب هم رفتیم دکتر تا چکاب بشی که دکتر گفت یه کوچولو سرما خوردگی داری ولی فردا واکسنت را بزنی. به امید خدا فردا که واکسن بزنی تا ٦ سالگی دیگه واکسن نداری. البته من کمی نگرانم. از بعد از دردسرهای واکسن ٤ ماهگیت اسم واکسن که میاد ٤ستون بدنم می لرزه.

 

١٥ بهمن ٩١

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نسیم-مامان آرتین
16 بهمن 91 8:31
گلم 18 ماهگیت مبارک
آرتینم بولینگ داره وعاشقشه حتما بخرید
راستی ایشالا یه خونه خوبم پیدا میکنید
در آخر خصوصی داری


مرسی عزیز دلم
مامان مهراد
16 بهمن 91 17:49
عزیز دلم 18 ماهگیت مبارک. گلم امیدوارم احوالاتت عالی باشه. خریدهات هم مبارک. میومدی خونمون دیگه؟ راهی نبود؟ من هم هوس خرید کردم. تولد مامان هم مبارک باشه عزیزم