سلام سلام
سلام گلم
بخش که دیر به دیر میام
این روزها بوی عید همه جا پیچیده و همه رو درگیر خودش کرده. از پنجره که بیرون را نگاه می کنی همه مشغول تمیز کردن منازلشون برای استقبال از بهار هستند: ازلبه پشت بامها فرش های شسته شده پهنه و رو بند رخت ها ملحفه..........پنجره ها لخت شدن تا یا لباس نو بر تن کنند و یالباسهای شسته شده قدیمی را از نو بپوشند و شیشه ها هم صیغل می افتند و ................ . به بازار که میری شور و شوق مردم برای خرید (حتی با این اوضاع بد اقتصادی) تو رو به وجد میاره تا خرید کنی. ما هم از این قاعده خانه تکانی و خرید عقب نماندیم و مشغولیم.( نشان به این نشون که الان انگار زلزله ٥٠ ریشتری تو خانه مان آمده ............هههههه............ آخه فرش هامون را برای شستشو دادیم بیرون و اتاق شما هم کلا کنیکون شده و همه چی وسط اتاقته تا دیوار ها تمیز بشن و......)
خدمتتون عرض کنم که آقایی که شما باشی جمعه گذشته ظهر که شما لالا کردی من و بابا از فرصت پیش آمده بهره بردیم و جیم زدیم و رفتیم خ جمهوری فروشگاه رفاه تا برای منزل خرید کنیم ........ از کاسه بشقابهای رنگی برای استفاده اینجانب و بازی آن جانب بگیر تا شستشو دهنده ها و مواد غذایی.
بعد از خرید وقتی داشتیم میامدیم دیدیم پاساژهای چهارراه امیر اکرم (شانزه لیزه سابق) باز هستند و ما هم ماشین را تو خ فسطین پار کردیم و مشغول شدیم. متاسفانه برای شما لباس آنچنانی نپسندیدیم و فقط یه بلوز و شلوار زرافه ایی و یه دست بلوز شلوار خواب خریدیم. منم کلی بابا بهم لباس نشون داد و دیدیم ولی نمی دانم چرا نخریدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط یه مانتو دیگه و تاپ و ٢ تا شال و زیر سارافونی خریدم. وقتی آمدیم خانه به بابا گفتم واااااااااااااااااااااااااااا چرا خریدها کمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما که اینهمه لباس دیدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا هم گفت : خوب من چی کار کنم نخریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///// هی می گی حالا بریم دور بزنیم !!!!!!!!!!!!
شما هم که اصلا از لباسهات خوشت نیامد بخصوص لباس راحتی(خواب). تا تنت کردیم می کشیدی که از تنت در بیاد هههههههههه
من هم به بابا گفتم که: افشین جان کارمون در آمد از همین حالا اختلاف سلیقه داریم!!!!!!!!!!!!!!
شنبه من رفتم بانک تا فیش بیمه بابا را پرداخت کنم و شما و مامانی هم قرار بود بعد از من بیایید که تو بانک الاف نشید که مامانی زنگید که تعمیر کار آبگرمکن داره میاد و ما نمیاییم و منم سریع بعدش آمدم خانه(البته بعد از خرید سی دی شماره ٧ عمو پورنگ). وقتی رسیدم رفتی سراغ کیفم و تا سی دی را دیدی اصرار در اصرار که بگذار ببینم و منم چون سی دیش dvd بود و دستگاه مامانیvcdمجبور شدیم مامانی را با تعمیر کار (که بابات چقدر به من اصرار کرده بود زود کارم را تمام کنم که مامانی تنها نباشه) تنها بگذاریم بریم بالا.
لازم به ذکر که از شنبه گذشته تا حالا اینجانب سکانس به سکانس سی دی را حفظم چون حداقل روزی 2 بار توفیق اجباری برای تماشایش را دارم.
یکشنبه با مامانی بردیمت پارک.
دوشنبه صبح زود بلند شدم و بعد از انجام کارهای خانه و تحویل شما به مامانی راهی بازار بزرگ تهران شدم. برای اولین بار بود که تنها بازار میرفتم، همیشه یا با مامانی و خاله میرفتم یا با دوستم الهام که الان دو سالی هست که ازش بی خبرم و فقط امیدوارم سلامت باشه.تا ظهر بازار خلوت بود ولی از 12 به بعد حسابی شلوغ و خدارا شکر من تو خلوتی ها خریدها و گشتم را زدم.
اول رفتم کویتیهای رضا و 2 تا کیف و کیف پول خریدم بعد رفتم یه پاساژ که لباس بچه داشت و پسندیدم ولی چون بابا نبود و شما هم نبودی خرید نکردم. بعد رفتم یه کوچه باریکه (اسمش را یادم رفته) که میخوره به اسباب بازی فروشی و لوازم آرایش و ادکلن و روسری و بدلیجات. که البته از اینها که نام بردم فقط از قسمت اسباب بازی فروشی یه بسته لگو شبیه لگو خودت خریدم که تعدادشو بیشتر بشه( با تفاوت قیمتی نسبتا قابل توجه با محلمون)+ یه سری بدلیجات برای خودم. بعد رفتم مروی و بعد دوباره یه دور دیگه تو رضا زدم..................... وای کاش میشد بازم مانتو بخرم ................... آخه هم قیمتهاش با بیرون تفاوت داشت هم خوشگل بودن( البت که به بابا که گفتم دعوام کرد که چرا نخریدم).
خلاصه خیلی چسبید.
عصر دوشنبه بابا کرج کار داشت و رفت و شب هم همانجا خانه مامانی آذر ماند.
سه شنبه مامانی انباریش را ریخت بیرون و منم کلی مثل بچگی هام حال کردم بخصوص که شما تو خانه مشغول تماشای عمو پورنگ بودی( خدایش فکرش را هم نمی کردم تنها تو خانه بشینی ولی انگار این عمو پورنگ معجزه هم میکنه)................. مامانی هم یکم از ارث و میراث به جا مانده از مادرشوهرشان( خاله اش) به من و خاله دادند.
چهارشنبه یکم کابنت تمیز کردم و عصر هم خاله بعد از یک هفته آمد و درست حسابی دیدیمش.
پنجشنبه صبح تو پیش خاله و مامانی ماندی و من حسابی آشپز خانه را تمییز کردم و شب هم با بابا اتاقت را حسابی ریختیم بیرون.
یه شب داشتم نماز می خوندم که تو آمدی زیر چادرم و بعد با من رکوع و سجود میکردی و بعد از نماز هم از من خواستی چادرم را سرت کنم تا نماز بخوانی
صبح به صبح از خواب که بیدار میشی اول میری کنترل تلویزیون و دستگاه دیجیتال را میاری تا برات عمو پورنگ( که ضبط کردم) بگذارم و بعد هم نوبت سی دیش که شده روزی 3 بار هم ببینی.
مسواک خیلی دوست داری ولی از خمیر دندان بدت میاد.
از همه چی دیگه بالا میری و اگه صندلی نباشه از هر چیزی صندلی میسازی حتی قوطی کنسرو
عاشق اینی که بری دم پنجره بخصوص حالا که سه تا از همسایه روبرویی هایمان خانه هاشان را تفکیک و در حال تخریب برای ساخت هستند. یه بار( طبق گفته مامانی) آنقدر دم پنجره بابا بابا گفتی که مهندس ناظر ساختمان جوابت را داده.
اغلب که بد غذا میشی مامانی میبرتت دم پنجره و بهت غذا میده و تو هم می خوری.
عاشق حلیمی و خوب میخوری
به مغز تخمه هم علاقه داری برای همین منم برات میخرم.
عاشق جارو هستی از هر نوعی برقی، شارژی،دستی، و نبتون و مدام زمین را نشان میدی و میگی : اَ اَ اَ
فرهنگ لغت:
جارو: جایه
دایی:دایه
خاله :آآیه
در: در
پنیر: منیر
شیشه: دیده
بیا: اِیا
برو:اُ
دست: دس
پا: پا
نان: نو
ماشین: مایین
حمام:نمون
مو:مو
آب:به + لغاتی که قبلا بیان میکری و + خیلی چیزها که میگی ولی آنقدر نامفهومه که من متوجه نمیشم گاهی آنقدر تکرار میکنی و من متوجه نمیشم و حتی وقتی ازت میخوام نشونم بدی باز هم یا تو چیزی نیست که نشون بدی یا منه خنگ نمی فهمم.
پ.ن: پنجشنبه گذشته کلی بخاطر ولنتاین(با تاخیر که بابا خسته نباشه و زود بیاد) خانه را بادکنک زدم و برات جشن گرفتم و تو هم کلی ذوق کردی و خواستی بادکنک ها را بیرم پایین و منم تک تکشون را کندم دادم بهت تا حال کنی. یه کیک هم پختم که عالی شده بود.