محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بدون عنوان

1392/3/7 8:19
نویسنده : ماماني
421 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه ١ خرداد همانطور که گفتم بابای دایی آرش فوت کرد و دایی گفت چون خاله ظهر امتحان داره بهش نگید. بعد از امتحانش بهش زنگ زدم و گفتم جای خانه شان به خانه ما بیاد  ولی قبل از رسیدنش دایی زنگ زد و گفت بهش نگید و بگذارید امتحان فرداش را هم بدهد و با اینکه ما بخصوص  من مخالف بودم این مطلب بهش گفته نشد و فقط به این که دکتر گفته حسن آقا به فردا نمی کشه بسنده کردیم و از خاله هم خواستیم که فردا لباس تیره بپوشه و مامانی هم که شب به خانه آنها رفته بود لباس مشکی هاشون را در آورده بود و براشون گذاشته بود دم دست ولی خاله چون فکر نمی کرد چنین اتفاقی بیفته و ما ازش مخفی کنیم دوزاریش نیفتاده بود. یه چند بار کردم بهش بگم ولــــــــــــــــــــــــــــــی ....................

بلاخره پنج شنبه شد و من و شما و بابا و بابایی و مامانی راهی بهشت زهرا شدیم و من واقعا از اینکه خاله نمی تونه وداع آخر را با پدرشوهرش داشته باشه ناراحت بودم.

بابا شب قبل ازم خواست برای اینکه شما اذیت نشی بگذاریمت پیش مونا جون و عمو امید ولی هم شما بیتابی میکردی (چون هیچ وقت با آنها تنها نبودی)هم مونا جون هم امتحان داشت و من به همین دلیل قبول نکردم.

توی غسالخانه خیلی معطل شدیم تا اتوبوس حامل اقوام برسه. از غسالخانه  خانه و دفن میرزا حسن  نمی نویسم چون دلم نمی خواد نوشته هام با تلخی همراه باشه.

موقع نماز میت بود که تلفنم زنگ خورد و متاسفانه چون اون موقع به دلیل سر و صدای زیاد  سالن شما را از آن محیط دور کرده بودم  به تصور اینکه  بابا است که داره دنبالمون میگرده بدون توجه به شماره تماس گیرنه جواب دادم که صدای خاله را از آنور خط شنیدم.................................. هول شده بودم و وقتی خاله ازم با اسرار می پرسید شما کجایید فقط می گفتم بیرونیم و مخم کار نمی کرد بگم کجاییم و یه خالی ببندم و خلاصـــــــــــــــــــــــــــــه خاله با اسرار و اظهار نگرانی منو مجبور به اعتراف کردو و بعد گفت دایی محمد بی خبر از بی اطلاعی خواهرم بهش زنگ زدم و تسلیت گفته و گوشی را قطع کرد و من اون موقع به ساعتم نگاه کردم و دیدم ١٠ دقیقه تا شروع امتحان خاله باقیست........................... دیگه خودت تصور کن چی شده دیگــــــــــــــــــــــه (به تعریف خود خاله کل جلسه امتحان را گریه میکرده تا حدی که مسئول سالن ازش خواسته سالن را ترک کنه)

خلاصه اون روز تموم شد .

روز جمعه روز پدر بود و ما ناهار پایین بودیم و فکر و ذکر مامانی و بابایی دختــــــــــــــــر عزادار و غایبشون بود حتی عصر که رفتیم پارک لاله  با غصه غیبت دختر بزرگشون  همراه ما شدند. ولی به ما که خیلی خوش گذشت.( تو پارک خیلی شلوغ بود و پیگیر که شدیم فهمیدیم محسن رضایی یکی از نامزدهای  انتخاباتی جلسه داره)

شنبه هم عصر من و شما و مامانی راهی مراسم ختم در خيابان گرگان شدیم  (بابایی از سر کار خودش آمد و بابا هم نتونست به مراسم مسجد بیاد). وقتی رسیدیم  مجلس شروع شده بود و مامان بزرگ من و زن عموم و زندایی مرجان و سبا هم بودند.

وایییییییییییییییییییییییییییی که خاله چقدر گریه کرد (میگن دختر گریه کن باباست ولی خاله قدر ٦ تا دختر گریه کرد)

بعد از مراسم مسجد با مادر بزرگم اینها که با اسرار زیاد دایی آرش مانده بودند راهی تالار شدیم که برای آنجا  هم مراسم عزاداری داشتند و بابا آنجا آمد.

کل مراسم بابایی را مجبور کردی بغلت کنه و راه بره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و حسابی اذیتش کردی. موقع شام غذا نخوردی و رفتی رو صندلی بغل بابا نشستی و شیشه خواستی و هنوز ٢ دقیقه نشده بود که یکباره چشمات رفت و اگه بابایی نگرفته بودت افتاده بودی  پایین  و این حادثه باعث شد خواب از سرت بپره و تا نزدیکای خانه بیدار بودی.

خدا سید حسن حسینی فر را هم بیامرزه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نسیم-مامان آرتین
7 خرداد 92 9:52
وای مریم جون میبینم شما هم مثل ما هستید من هر از گاهی میگم ما در حق این بچه هامون داریم ظلم میکنیم آخه این طفل معصوما مگه چند وقتشونه که باید این مراسم هاروببینن نماز میت و.......
ولی خاله ام میگه نه بگذار بچه از همین بچگی همه چی رو ببینه تابعدها ضربه نبینه
یه چیزی من مراسم یه آدم پیری که با من نسبتی نداره میرم همچین گریه میکنم که نگو کل دل نازکم هین تماشایکارتنم گریه میکنم الان حال واحوال خاله رو میگی کاملا درکش میکنم
راستی حالا امتحانش چطوری بودهپاس میکنه یا استاد نمرهاش را میده کاش هر جوری شده نمره اش را بگیره



آرخه گلم دوست نداشتم توی این محیط باشه بخصوص که صدای جیغ فریاد خیلی زیاد بود.ولی چارره ایی نبود.
خواهر بیچاره ام کل جلسه امتحان را گریه کرده و میگه اصلا چشمم برگه را نمی دید و چون برگه ورود به جلسه را امضا کرده بودم باید امتحان می دادم و همه را ده بیست و چهلکردم و زدم. خودش که امید به نمره نداره.............. ولی ما امیدواریم در حد قبولی نمره بگیره وگرنه بیشتر دلش می سوزه.
مامان مهراد
7 خرداد 92 16:46
آخییییی بنده خدا فوت شد. خدا رحمتشون کنه. به خاله فاطمه از طرف من تسلیت بگو.
بنده خدا خاله فاطمه که انقدر مهربونه و امیدوارم نمره خوب بگیره.
دلم براتون تنگ شده. نمیدونم چرا جدیدا همش یاد دانشگاه هستم و اون مرجان بی معرفت


مرده شور مرجان و ببره که هر چی هم بهش میزنگم انگار مرده جواب نمی ده.
مامان مهراد
13 خرداد 92 0:16
سلام.چه خبرا. خاله فاطمه خوبم چطوره؟ بنده خدا اون از همه عزادارتر شده


الحمدالله.
خیلی بهتره