بدون عنوان
عزیزکم
این روزهاحتی فرصت چک کردن ایمیلم را هم ندارم.............. آخه باز منو تو تنها شدیم و تو هم تمام وقت منو میگیری و تو تایم ظهر که خوابی مشغول کارهای خانه ام و شب هم با تو غش میکنم از خستگی و حالا حسابی قدر مامانم رو میدونم.
این روزها از نظر روحی هم خرابم..................آخه مادر بزرگ نازنیم کسالت داره و بیمارستان بسشتری و برای همین مامانی زهره هم خانه نیست. از جمعه که رفتیم خانه عزیز نازنینم و تو بستر بیماری دیدمش( آخه تو این سالهایی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت اینقدر نحیف و بیمار ندیده بودمش) حسابی ناراحت و دل نگران و دست به دعام.دستهای پر محبتش وقتی تو دستم بود یخ یخ بود و با اینکه کنار دستش نشسته بودم صداش را به سختی می شنیدم ولی می شنیدم که از شرمندگی اش پیش بچه هاش میگفت و دل نگران بی خوابی بچه هاش بود و از من عذر خواهی میکرد که بخاطر اون مامان مجبوره از ما دور باشه.
باید تو دفتر خاطرات از مامانی رخساره و گذشته اش و ومحبت هاش بنویسم. این روزها مدام کودکی هام جلوی چشمام رژه میرن.
البته امروز که باهاش تلفنی حرف زدم صداش رساتر بود که بخاطر مسکن هاست،قراره که مامان بزرگم رو عمل کنند و انشالله که سالم و سلامت برمیگرده خونه.
از همه کسانی که این مطلب رو میخونن عاجزانه تقاضا دارم تو این شبها بیمارها را فراموش نکنن همچنین مادربزرگ منو از دعای خیرشون محروم نکنن.
کلی پست عقب افتاده داریم که نوشتم که بعدا یادم نره تو وبت بنویسم و عکسهات هم سایزشون را کم کردم ولی حالا فرصت آپلود کردن ندارم.
انشالله به زودی برمیگردم.