شله زرد پزون
پنجشنبه صبح که بیدار شدیم رفتیم پایین برای شله زرد پزی مامانی. البته مامانی از نماز صبح شله را بار کرده بود .
*امسال شما هم شله زرد را هم زدی و منم جای تو دعا کردم................ برای سلامتی خودت و خانواده مون و برای رسیدن به آرزوهامون و از همه مهمتر سلامتی همه نی نی ها و پدر و مادرهاشون بخصوص آنهایی که تو بیمارستانند.
* برای کسایی که التماس دعا داشتند ( قابل توجه بعضی ها)
بعد من و تو و خاله راهی شدیم تا شله زرد اقوامی که نزدیکمون هستند را به دستشون برسونیم.
عمو اینها خانه نبودند و شله زردشون و با شله زرد نوشین جون تحویل خاله مهین دادیم و بعد هم رفتیم خانه دایی حسین و من رفتم بالا و شله زردشون را با شله زرد محمد که با خانومش رفته بود دماوند دادم و آمدم پایین و هر چه دایی گفت بیا بشین گفتم محمد تو کالسکه خوابه (که خواب بودی) و آمدم پایین و زندایی هم با من برای دیدن تو آمد که پسر آدم ضایع کن من بیدار بود و رفتی و بغل زندایی و بای بای کردی و رفتی بالا و ما هم به ناچار آمدیم بالا و یه یکساعتی نشستیم و با خوابیدن تو راهی خانه شدیم.
جمعه صبح بابا عباس زنگید و گفت ناهار میاد تهران خانه مان . از قرار معلوم حسابی دلش برای نوه عزیز دردونه اش تنگ شده بود.
عصر هم تو بابا و بابایی رفتید بیرون و برای شام که اسنک می خواستم درست کنم خرید کردید. بعد از برگشت من مشغول غذا درست کردن شدم و بابا هم رفت حمام و تو هم دنبالش رفته بودی و میزدی به در و بعد هم که ناامید شدی برنگشتی و همانجا مشغول بازی شدی و بلند بلند هم حرف میزدی و بابا عباس هم مشغول تماشای تلویزیون شد................. که یکدفعه شنیدم که از تو پرسید اینا چیه تو دستت و منم کنجکاو نگاه کردم دیدم رفتی جلو بابایی عباس و با لبخند یه مشت آدامس دادی به بابا عباس.................... رفتم تو اتاق دیدم بله..................گل پسر رفته سر کیفم و در کیف را باز کرده بسته آدامس را برداشته و خالی کرده و یه مشتش را هم برده برای باباعباسش که شریک جرم پیداکنه......................... دهنت هم می جنبید و با زحمت بازش کردم ولی توش خبری نبود و رفتم سریع باقی مانده آدامسها را شمردم و دیدم که یه آدامسی که نصفه بوده نیست............................(البته بعدا یادم افتاد خودم خوردم) تا شب عذاب وجدان داشتم که چرا بهت سر نزدم که ببینم چه کار میکنی.
شنبه هم که بخاطر آلودگی هوا تهران تعطیل بود و ما هم خانه نشین.
شنبه عصر دور خانه می گشتی مدام میخخوندی دوباییه دوباییه یه با ( مابقی خارجی) بعد دست میزدی و از ما هم میخواستی دست بزنیم یه نیم ساعتی همین کار را بکنیم. چیزی هم که میگفتی این بود: دوباره دوباره یه بار فایده نداره.
غروب عمو امید و زن عمو آمدند.
مثل همیشه اصرار داشتی رو ماشینی که خاله برات آورده بشینی که شکست.
امروز هم خاله آمده بود و تو مثل همیشه گوشیش را برداشتی و وقتی خاله به خودش آمد دید چند بار به ١٢٥ زنگ زدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یکشنبه ٢٤ دی ٩١