این روزها
هفته پیش پنجشنبه ٣٠ خرداد دایی آرش و خاله و البته ما مهمان خانه مامانی بودیم که شب خوبی داشتیم.
جمعه هم ما ناهار آنجا بودیم و عصر هم با مامانی و بابایی رفتیم پارک لاله که کلی سیطنت کردی و اصلا جایی بند نبودی و برای همین بابا مدام دنبال تو بود و البته گاهی هم بابایی.
شنبه خدایی یادم نیست چه کردیم.
یکشنبه ٢ تیر ماه و دومین روز از تابستان ٩٢ بود و هوا بسیار گرم. برای اینکه خیالمون راحت بشه رفتیم بیمارستان طبی تا سونوت را نشون یه دکتر دیگه هم بدیم که خیالمون راحت راحت باشه.............. سر راه خاله را هم سوار کردیم آخه از جلو اداره اش رد شدیم و خاله هم می خواست بیاد خانه ما.
نزدیکای غروب من و تو خاله رفتیم بیرون و شیرینی خریدیم و خاله عیدی براتون یه باب اسفنجی خرید.
شب هم با خاله و بابا و مامانی و بابایی برای جشن نیمه شعبان رفتیم ناصری که دیگه مثل سالهای قبل نیست. ولی نور افشانی بود و تو کلی حال کردی و مدام میگفتی دوباره دوباره.
روز نیمه شعبان هم بعد از ناهار و البته خواب ظهر گاهی همگی با مترو راهی زیارت حضرت صالح بن موسی کاظم برادر امام رضا علیه السلام شدیم که شدیدا شلوغ بود. یه عروسی هم تو امامزاده رفتیم.................... یه عروس و داماد آمده بودند و عقد کرده بودند و بعد هم زیارت کردند و مردم برایشان کف زدند و هلهله کردند و کلی هم دعا برای خوشبختیشان.
کلی بازار تجریش شلوغ بود و برای همین نشد که بریم توش. بعد از زیارت هم رفتیم فالوده خوردیم و باز با مترو برگشتیم........................... موقع برگشت هم تو میدان قدس یه تاکسی ون که مقصر هم بود زد به یه بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز کلی دلم برای راننده تاکسی سوخت...................... یکی نیست بگه هواست را جمع کن....................... لااقل اگه میزنی به یکی بزن که بتونی خسارت بدی
سه شنبه و چهارشنبه تنها تفریحمون رفتن به شکوفه بود................................... والبته روز چهارشنبه عصر اتفاق مهمی افتاد............................................ شما با غذای مورد علاقه ات بای بای کردی
و شب را برای اطمینان با کلی کلک پیش مامانی و بابایی خوابیدی که خیالم راحتتر باشه .
پنج شنبه هم به همین مناسبت مامانی یه بلوز شلوار خوشگل برات خرید که روز جمعه هم تنت کردم و رفتیم مراسم چهلم درگذشت دایی آرش که کلی هم پسر خوبی بودی و اصلا از بغلم پایین نیامدی.
راستی پنجشنبه شب هم بابایی عباس مهمان خانه مان بود و تو با اینکه شب خیلی اذیتش کردی و لی روز بعد کلی برای رفتنش گریه کردی تا حدی که بابایی مجبور شد برای اینکه یادت بره ببرتت پارک.