محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات ما

1392/7/7 8:43
نویسنده : ماماني
1,048 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای زیادی را بدون نگارش گذراندم. این روزها حس و حال نوشتن نیست و فقط سری به دوستان میزنیم آنهم خاموش.................. چرایش را شاید خودم هم ندانم.

درمدت غیبتمان روزهای خجسته ایی را پشت سر گذاشتیم .......... دهه کرامت و میلاد حضرت معصومه و و شاه چراغ و برادر بزرگوارشان امام عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و از راه دور سلام می فرستم بر او................. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و چشم بر هم میگذارم و خود را در کنار بارگاهش تصور می کنم و با یک نفس عمیق عطر حضورش را بو میکشم .

و آغاز سال تحصیلی جدید با شروع فصلی  پر از رنگ از سال................ و باز بوی ماه مهر که با خود بعد از سالها هنوز شوق خرید کیف و دفتر و مداد می آورد با عطر خوش کتابهای نو........... یادشان بخیر

این روزها بد جور دلم هوای مدرسه و شوق و شورش و دانشگاه و هم دانشگاهی ها را کرده.

٢١ شهریور ماه را مهمان خانه مادر بزرگم بودیم و شما هم طبق معمول مشغول بازی با اَبا (سبا) که دایی مهدی پیشنهاد سفر دو روزه به شمال را داد(قلعه رودخان و ماسوله) که با موافقت ما مواجه شد و قرار بر چهارشنبه شب برای حرکت شد.

روز بعد جمعه من و شما و بابا رفتیم نمایشگاه مادر کودک و نوزاد واقع در نمایشگاه بین المللی که به درد ما نخورد و بیشتر مناسب خرید سیسمونی بود و من با خاله مرجان تماس گرفتم و گفتم بیاد آنجا برای خرید که البته وقتی رسید ما رفته بودیم.

یه قرار نی نی وبلاگی هم آنجا بود که ما دوستهامون را پیدا نکردیم.

بعد هم رفتیم خانه مامانی من که هم درباره سفر صحبت کنیم و هم مامانی و بابایی که شب قبل مانده بودند برگردانیم.

شنبه و یکشنبه ذوق سفر داشتیم و مشغول ولی دوشنبه کنسلش کردیم.

در نهایت جمیعا به تفریح یک روزه روز جمعه در پار چیتگر رضایت دادیم که صبح روز جمعه رفتیم دم  خانه مامان بزرگم و همگی از آنجا راهی شدیم و روز بسیار خوبی را گذراندیم و جای خاله و دایی آرش خالی.

شب هم رفتیم اول مامانی زهره را گذاشتیم خانه مادر بزرگم (مامان رخساره) که فردا همراه او شود برای عمل چشمش و من و شما و بابا و بابایی برگشتیم خانه که البته قبل از حرکت دنده ماشین بابا شکست که تجربه دایی محمد به دادمان رسید و پیچ گوشتی را جایگزین دنده کردیم تا روز بعد که دسترسی به تعمیرگاه باشد.

اما با ورودمان به خانه متوجه شدی مامانی نیست...................... و این تازه اول ماجرا بود . صبح روز بعد  هم بعد از صبحانه  رفتی پایین که مامانی نبود و آمدی و منو به اصرار بردی پایین و تو خانه مامانی یه دو ساعتی نشستیم تا بیاد ولی خوب من که می دونستم نمی یاد ولی شما قبول نداشتی. بعد هم که راضی کردمت بریم بالا  نمی گذاشتی در را ببندم و می گفتی باز باشه مامانی بیاد.

عصر سرگرم بابایی شدی و دوری از مامانی را فراموش کردی.

روز بعد تا بیدار شدی سراغ مامانی را گرفتی و گفتی : مامانی آمده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و من دوباره توضیح دادم مامانی خونه سباست و نمی آید و چون مامانی نبود خیلی بیشتر از همیشه برای رفتن بابا بیتابی کردی و این شد که بردمت بیرون با هم دنبال مهد کودک بگردیم ......................در واقع مهد ها را یافته بودم ولی از نزدیک ندیده بودم و شرایطشان را نمی دانستم.

اول رفتم خانه خلاقیت توحید که من خیلی خوشم نیامد ولی شما بیرون نمی آمدی و می گفتی برم مدرسه..........................بعد هم چون پارک تو مسیرمون بود ساعتی را مجبور شدیم در پار باشیم و در نهایت بدن خسته ات را به خانه بردم تا استراحت کنی البته بعد از خرید بستنی.

عصر هم  به مامانی زنگ زدیم و شما گوشی را گرفتی و فقط با بغض چند بار گفتی بیا

خداراشکر خاله آمد و گوشه ایی از غمت را پر کرد خصوصا که بابایی آن روز جلسه داشت و دیر می آمد.

روز بعد دوشنبه ١ مهر ماه بود که صبح که پاشدی گفتی بریم خانه اَبا (سبا) مامانی بیاریم و به سختی راضیت کردم بریم مهد کودک ببینیم و تا رفتیم تو کوچه یادت افتاد کیفت را نیاوردی و باز با سختی راضیت کردم مامانم امروز داریم میریم مهد ببینیم بعدا که رفتیم کیف هم میبریم. آن روز اول رفتیم سرای محله جابری که شما دو ساعتی هم بصورت ساعتی آنجا بازی کردی که اصلا خوشم نیامد و حیف پول که دادم آنجا.بعد رفتیم مهد کودک  ستاره تو نور صالحی که ظرفیتش تکمیل بود ولی مهد خوبی بود با اینکه نسبتا دور بود . آنجا هم به زور آوردمت بیرون.

خانه که رسیدیم خوابیدی و عصر هم مشغول بازی با بابایی شدی  و رفتید حمام و باز هم با بغض پای تلفن به مامانی گفتی بیا

روز بعد هم تا از خواب پاشدی بهم گفتی بریم خونه اَبا مامانی بیاریم و این بار چون اوکیش را از مامانی گرفته بودم رفتیم..................شب هم بابا آمد دنبالمون برگشتیم.

٣ مهر ماه هم با مامانی رفتیم مهد نورالهدی تو شکوفه  که  همگی پسندیدیم. انشالله که واقعا خوب باشه.

٤ مهر پنجشنبه باز مامانی رفت خانه مامان بزرگم البته این بار با بابایی  و باز هم شما سراغشون را میگرفتی و جمعه مدام میگفتی بریم خونه اَبا و........

عصر جمعه هم سه تایی رفتیم پیاده روی که البته من پیاده روی کردم و بابا پیاده روی با حمل وزنه که شما باشی.

امروز هم برای صحبت نهایی رفتم و مهد و انشالله فردا به صورت آزمایشی میری مهد.

حرف زدنت هم که عالیه ولی متاسفانه تا کسی را که نمیشناسی میبینی  دیگه حرف نمی زنی.

انشالله پست بعدی با عکسهات میام.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نسیم مامان آرتین
7 مهر 92 8:45
مریم جون نگو نفهمیدما این پستت مثل سابق نبود خیلی کتابی وبی روح نوشته بودی
راستی به مهد ساعتی چقدر دادی یا این مهدی که اوکی کردی چند؟؟؟؟؟؟؟؟منم تصمیم داردم فعلا آرتین رو ساعتی ببرم مهد اونم نزدیک خونه مامانم اینها اونجا فقط 1مهد هست وباید بهش رضایت بدم به خاطر این هم میبرم تا شاید به غذا خوردن بیوفته اما از سال بعد یه مهد خوب رزرو کردم که سال بعد نوبتمون میشه حالا شما ببر از تجربیاتت ما هم استفاده میکنیم


نسیم جونم به دلایلی چند روزی مهد رفتن پسری عقب افتاد. انشالله میام و بهت اطلاعات میدم.
ساعتی 2000 تومان به مهد سرای محله دادم عزیزم.