محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

عزیز مامان

گلکم ببخش که تاخیر دارم. متاسفانه نشد 15 تیر تولد 23 ماهگیت را تبریک بگم و البته 700روز تولدت. چهارشنبه 19 تیر ماه هم اولین روز از ماه پر برکت رمضان بود که خوب نشد بیام و تبریک بگم. این روزها با خاله درگیر کلاس هامون هستیم انشالله تا هفته آینده تمام میشه. بی حرف پیش خاله هم انشالله پایان هفته عازم زیارت امام رضا علیه السلام که انشالله به سلامتی برند و برگردند و ما را هم فراموش نکنند و برامون ویژه دعا کنند.( سال گذشته دسته جمعی همچین روزی با هم رفتیم مشهد........... انشالله که بازم روزیمون بشه و بریم.) دیگه جز بلبل زبونی شما خبر دیگه ای نیست .................... خیلی بامزه کلمات را ادا میکنی ولی الان حضور ذهن ندارم برات ب...
22 تير 1392

این روزها

هفته پیش پنجشنبه ٣٠ خرداد دایی آرش و خاله و البته ما مهمان خانه مامانی بودیم که شب خوبی داشتیم. جمعه هم ما ناهار آنجا بودیم و عصر هم با مامانی و بابایی رفتیم پارک لاله که کلی سیطنت کردی و اصلا جایی بند نبودی و برای همین بابا مدام دنبال تو بود و البته گاهی هم بابایی. شنبه خدایی یادم نیست چه کردیم. یکشنبه ٢ تیر ماه و دومین روز از تابستان ٩٢ بود و هوا بسیار گرم. برای اینکه خیالمون راحت بشه رفتیم بیمارستان طبی تا سونوت را نشون یه دکتر دیگه هم بدیم که خیالمون راحت راحت باشه.............. سر راه خاله را هم سوار کردیم آخه از جلو اداره اش رد شدیم و خاله هم می خواست بیاد خانه ما. نزدیکای غروب من و تو خاله رفتیم بیرون و شیرینی خریدیم ...
9 تير 1392

اندر احوالات ما

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگر مامان قربون اون چشمات برم عزیزم جونم برات بگه: از کاشان که آمدیم روز اول که خسته راه و بی خوابی های سفر را داشتیم و مادر و پسر خوب لالا کردیم   قرار بود بریم آزمایشگاه که دیر از خواب پاشدیم و تا به خودمون بجنبیم گرم بود گذاشتیم برای فرداش.............. سونو را هم که بابا بهمون کلک رشتی زد( بابا گفته بود که نمی تونه ٢ روز یعنی پنج شنبه را برای سفر و شنبه را برای سونو سرکار نره و من بهش گفتم که شنبه مهمتر و اگه نمی تونی  کاشان نریم و قرار شد فکرهاش را بکنه و در نهایت گفت بریم سفر..............................ولی وقتی برگشتیم زد زیرش و گفت که باید بره سر کار........
30 خرداد 1392

چهارمین سفرت به کاشان

عزیز دلم یه مدتی بود که هراز گاهی دل دل میکردی برای همین دوشنبه با مامانی و خاله رفتیم پیش دکتر حسینی. بعد از چند تا بیمار نوبت ما شد و به محض ورود لب ورچیدی و بغض کردی و دکتر هم مثل همیشه بهت کاکائو داد که نگرفتی . و بعد که برای دکتر مشکل را گفتم نوبت معاینه شد کـــــــــــــــــــــــــــــــه مطب را روی سرت گذاشتی بخصوص که مجبور شدیم پوشکت را هم باز کنیم من و میگی هم خنده ام گرفته بود هم خجالت زده شده بودم به در خواست دکتر مجبور شدم پاهات را بگیرم که تکون ندی البته خودم را پشت دکتر قایم میکردم که از تیررس دور باشم(آخه پوشک نداشتی)                ...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

چهارشنبه ١ خرداد همانطور که گفتم بابای دایی آرش فوت کرد و دایی گفت چون خاله ظهر امتحان داره بهش نگید. بعد از امتحانش بهش زنگ زدم و گفتم جای خانه شان به خانه ما بیاد  ولی قبل از رسیدنش دایی زنگ زد و گفت بهش نگید و بگذارید امتحان فرداش را هم بدهد و با اینکه ما بخصوص  من مخالف بودم این مطلب بهش گفته نشد و فقط به این که دکتر گفته حسن آقا به فردا نمی کشه بسنده کردیم و از خاله هم خواستیم که فردا لباس تیره بپوشه و مامانی هم که شب به خانه آنها رفته بود لباس مشکی هاشون را در آورده بود و براشون گذاشته بود دم دست ولی خاله چون فکر نمی کرد چنین اتفاقی بیفته و ما ازش مخفی کنیم دوزاریش نیفتاده بود. یه چند بار کردم بهش بگم ولـــــــــــــــــــــ...
7 خرداد 1392