محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

لاک

عزیزم چند وقت پیش که عمه اینجا بود به ناخن هاش لاک زده بود و تو هم مدام ناخن هاش را به من نشان میدادی و با زبان خودت از من میخواستی  که منم لاک بزنم. چند روز پیش منم هوسم شده بود و بعد از مدتها لاک زدم تو هم تا ناخنهام را دیدی گفتی لاک........... لاک ................... حالا از اون روز تا حالا مدام ناخنهات را نشونم میدی و میکی که برات لاک بزنم   چند روز پیش رفته بودی پشت تلویزیون و با کابل دی وی دی ور میرفتی و ما هم کاری به کارت نداشتیم تا اینکه یک دفعه گفتی شیکس شیکس(شکست) ........................... بله................... یکی از فیش هاش را کرده بودی توی  جای آنتن  و نریش اون تو شکسته بود.................
25 ارديبهشت 1392

روزهای زندگی

پسر بلای مامان چهارشنبه دوتای رفتیم پارک و شما کلی شیطنت کردی. مدام اینور آنور میرفتی و منم سه چرخه به دست دنبالت تا اینکه یه جا که دنبالت بودم و سه چرخه را پشتم پارک کرده بودم یه پسر بچه پررو با سه چرخه اش آمد کنار چرخت و از سه چرخه خودش پیاده و سوار سه چرخه توشد خدایی آدم خسیسی نیستم ولی از بچه های پررو که بزرگترشون هم بی خیال کارهاشونه حالم بهم می خوره . شما هم که این صحنه را دیدی برعکس همیشه که ناراحت میشی رفتی و شروع به هل دادن سه چرخه کردی و یه حال حسابی به پسره دادی و سه بار تو پارک گردوندیش  منم کفری از اینکه چرا هر چی چشم میگردونم بابابزرگه پسره نیست که شما یک باره پارک را بیخیال و دویدی سمت در که بپری تو کوچه............
23 ارديبهشت 1392

روزهای خوب

اول تا یادم نرفته : از 27 فروردین ماه یاد گرفتی شلوارت را پات می کنی  البته این مطلب کمی دردسر ساز هم شده چون مدام سر کشویی و شلواری که پایت است را در میاری و میری سراغ بعدی خبر بعدی اینکه جمعه که مطالبش را تو پست قبلی نوشته بودم مرجان دوست عزیز و همکلاسی دانشگاه من و سحر( مامان مهراد)  بهم زنگید و خبر بارداریش را داد که خیلی خوشحال شدم. انشالله که نی نی اش به سلامتی در ماه دی به دنیا بیاد و ما را خوشحالتر بکنه و منم از همینجا بازم به مرجان جون دوست خوبم و شوهر حسین آقا تبریک میگم. شنبه 14 اردیبهشت صبح تو را پیش مامانی گذاشتم و رفتم آرایشگاه و یه حالی به خودم دادم  البته قرار بود این کار را چهارشنبه انجام...
17 ارديبهشت 1392

بهار از راه رسید و خاطرات نوروز1

باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند...... کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه  جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده است. باز کن پنجره را ای دوست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را  جشن میگیرد خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن.....        ...
18 فروردين 1392

آخرین روزهای سال91

عزیز دلم خدا را هزاران بار شکر برای اینکه سال ٩١ را به خوبی آغاز و انشالله در کمتر از ٢٤ ساعت دیگه به خوبی به پایان می بریم. خدا را هزاران بار شکر که لحظات نابی را از اولین هایت را در کنار هم بودیم. خدا را هزاران بار شکر برای آنچه به ما ارزانی داشته و هر آنچه که بنا بر مصلحت و مهربانیش از ما دریغ کرده است. ببخش که تو این روزها که تو حسابی شیطان و بلبل زبان شدی فرصت یادداشت برداری از این خاطرات خوش و یا وبلاگ نویسی ندارم. اما هر چی الان یادمه می نویسم و مابقی را هر زمان که به یاد آوردم در همین پست می نویسم. ١٧ اسفند صبح که بیدار شدم دیدم هوا برفی و برف میباره.وقتی هم که رسیدم دانشگاه دیدم محوطه دانشگاه سف...
29 اسفند 1391

این روزها

عزیزکم حسابی کلافه ام...........نمی دانم چرا این خانه تکانی تمام نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هنوز کلی کار تا عید داریم که انجام نشده اند: خرید لباس برای شما و بابا خرید مایحتاج منزل کوتاهی موهای شما که نمی دانم کجا ببرمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوباره بریم نیلچی که موهات را بد کوتاه کنه و تا به تا باشه یا با بابا برید آرایشگاه محله و تو کلی گریه زاری راه بندازی و ..... و کلی کار دیگه....... تو این اوضاع و احوال شب عیدی یه اتفاق که نمی دانم باید ازش شاد باشم یا ناراحت هم افتاده.......... حالا بعد برات میگم. فقط اینکه برای این مسئله مجبورم هر روز برم کلاس تا 28 اسفند. این روزها تو جمع خودمونیمون حسابی طوطی شدی ولی اصلا جلوی کسی دیگه ح...
11 اسفند 1391

سلام سلام

سلام گلم بخش که دیر به دیر میام این روزها بوی عید همه جا پیچیده و همه رو درگیر خودش کرده. از پنجره که بیرون را نگاه می کنی همه مشغول تمیز کردن منازلشون برای استقبال از بهار هستند: ازلبه پشت بامها فرش های شسته شده پهنه و رو بند رخت ها ملحفه..........پنجره ها لخت شدن تا یا لباس نو بر تن کنند و یالباسهای شسته شده قدیمی را از نو بپوشند و شیشه ها هم صیغل می افتند و ................ . به بازار که میری شور و شوق مردم  برای خرید (حتی با این اوضاع بد اقتصادی) تو رو به وجد میاره تا خرید کنی. ما هم از این قاعده خانه تکانی و خرید عقب نماندیم و مشغولیم.( نشان به این نشون که الان انگار زلزله ٥٠ ریشتری تو خانه مان آمده ............هههههه........
4 اسفند 1391

یه جور مسابقه

از طرف دوتا از دوستهای خوبم سحر جون مامان مهراد و نسیم جون مامان آرتین به مسابقه دعوت شدم. موضوع مسابقه هم اینه که باید دلایلمون را برای ساخت وبلاگ بنویسیم و بعد سه تا از دوستهای وبلاگیمون را به این مسابقه دعوت کنیم. راستش ایده ساخت این وبلاگ با خاله بود و زحمت ساختش را هم خودش چند روز بعد از تولدت کشید و تا دی ماه هم خودش وبلاگت را آپ می کرد. البته مطالبش را از من میگرفت و عکسهاش را هم با هم انتخاب می کردیم تا دی ماه سال گذشته که بابا وایمکس گرفت و دیگه خودم این راه را ادامه دادم. قبل از تولدت و دقیقا از هفته 6 بارداریم یه دفترچه خریدم و تمام خاطرات خودم را با تو در دوران بارداری داخلش می نوشتم................. اینکه چی دوس...
4 اسفند 1391