محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

نمایشگاه هفته ملی کودک

زنده باد کودکی عزیزم  21 مهر ماه یکشنبه صبح با مامانی راهی نمایشگاه  هفته ملی کودک در خ حجاب شدیم که البته روز آخرش هم بود. از در که وارد شدیم مستقیم با هم رفتیم سراغ میز نقاشی با آبرنگ و پاستل که شما یه نقاشی خوشجل برا مامان کشیدی که الان رو در یخچاله..............البته اولش من شروع کردم شما ادامه دادی. بعد رفتیم سراغ نقاشی دیواری  با گواش که به این هم علاقه نشون دادی بعد از نقاشی به زور بردیمت بیرون. بعد گفتیم یه گشتی بزنیم و در آخر بیایم سراغ بازی با سفال و کلاژ و میز قصه گویی که البته نمایشگاه برا تایم ناهار تعطیل شد. البته قبلش من برات یه پازل آهنربایی دیگه خریدم که به اینم کلی مثل قبلی علاقه داری. وق...
26 مهر 1392

مهمانی خانه خاله سحر

بلاخره پنجشنبه گذشته ١٨ مهر ماه با خاله مرجان و خاله سحر هماهنگ کردیم  و رفتیم خانه خاله سحر. صبح ساعت ٦ بیدار شدم و دوش گرفتم و کارهای خانه را انجام دادم و ساعت ٩:٣٠ خاله فاطمه هم آمد و ساعت ١٠ آژانس گرفتیم و راهی خانه خاله سحر شدیم . بخاطر وجو اتوبان امام علی خیلی زود به خانه شان رسیدیم وقتی رسیدیم آقا بهمن هنوز خانه بود و کلی شرمنده شدیم. من زود رفته بودم  که مثلا کمک حال خاله سحر باشم ولی سحر برنجش را دم کرده بود و مرغش  و سوپش را هم  حاضر کرده بود و تزیین هم کرده بود و آماده آماده بود. ماشالله مهراد حسابی بزرگ شده بود . کمی هم از دیدن ما دچار نگرانی شده بود (درست مثل خودت) و مدام دنبال سحر بود. کمی بعد زهرا جون...
23 مهر 1392

محمد مانی و مهد کودک

پسرکم بلاخره ٩ مهر ماه با هم رفتیم مهد کودک. اون روز عمو فربد که تو برنامه گل آموز  شبکه آموزش برنامه داره اونجا برنامه برگزار میکرد. اولش که رسیدیم هنوز نیومده بود و بچه ها تو سالن بودند و براشون آهنگهای شاد گذاشته بودند و شما هم کمی تو دفتر نشستی و دلت طاقت نیاورد و گفتی بریم ولی من گفتم خودت برو و من اینجا هستم و شما هم رفتی (اینم قیافه من ) چند دقیقه بعد دست در دست یکی از مربیها با و با چشمان ابری برگشتی  از قرار معلوم یکی دیگه از بچه های جدید مهد گریه کرده بود و مامانش را خواسته بود و شماهم یاد من کرده بودی. بلاخره عمو فربد آمد و برنامه شروع شد ولی شما سفت منو چسبیده بودی و حاضر نبودی بری.............. در نهایت با هم ...
23 مهر 1392

اندر احوالات ما

روزهای زیادی را بدون نگارش گذراندم. این روزها حس و حال نوشتن نیست و فقط سری به دوستان میزنیم آنهم خاموش.................. چرایش را شاید خودم هم ندانم. درمدت غیبتمان روزهای خجسته ایی را پشت سر گذاشتیم .......... دهه کرامت و میلاد حضرت معصومه و و شاه چراغ و برادر بزرگوارشان امام عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و از راه دور سلام می فرستم بر او................. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و چشم بر هم میگذارم و خود را در کنار بارگاهش تصور می کنم و با یک نفس عمیق عطر حضورش را بو میکشم . و آغاز سال تحصیلی جدید با شروع فصلی  پر از رنگ از سال................ و باز بوی ماه مهر که با خود بعد از سالها هنوز شوق خرید کیف و دفتر و مداد می آو...
7 مهر 1392

روزها خوب

شیطونکم سلام قربون پسر گلم برم منننننننننننننننننن فدای اون چشمای نازت بشم که مدام خودت و لوس می کنی و بعد حسابی شیطنت می کنی دو هفته پیش جمعه ٧ شهریور مهمان خانه دایی علی بودیم که حسابی بهمون خوش گذشت. تو از چند روز قبل مدام می گفتی بریم ممونی(مهمونی) و ازت که می پرسیدم کجا بریم می گفتی خونه علی(دایی علی) بعد ازت می پرسیدیم می خوای با علی بازی کنی؟؟؟ و تو جواب میدادی  نه با اَبا(سبا) خلاصه روز جمعه رسید و ما نزدیکای ظهر راهی شدیم چون بابا جایی کار داشت و تا بیاد طول کشید و البته که خود من هم کلی کار داشتم تا حاضر بشم. وقتی رسیدیم مامانی رخساره و دایی مهدی اینها آمده بودندو شما هم اولش یکم خودت را گرفتی و بعد یخت آب...
20 شهريور 1392

شیرین زبونم

شیرین زبونم هفته پیش یه دفعه جلوم ظاهر شدی و منم گفتم: اِ تویی............ و شما جواب دادی: تویم یه مدت  یه جمله ایی مدام به کار میبری که هم  با گفتن این جمله می خوام بخورمت هم اینکه از خودم شرمنده میشم که این حرف را یاد گرفتی............................... مثلا بهت میگم محمد مانی  اسباب بازی هات را بیار یا جمع کن............... شما جواب میدی: حوصله ندارم   کلا برند میهن را خوب میشناسی و تا محصولاتش را میبینی سریع نشون میدی و میگی میهن. و البته فقط بستنی میهن می خوری.......... هفته پیش خاله  برات بستنی کاله خریده بود و تا دیدی گفتی (مییَن )میهن نیست میهن می خوام............... دیشب هم با بابا رفتی...
5 شهريور 1392

دورت بگردم

بازم ماه مرداد...................... مرداد بوی عطر خوش تو رو برام میاره ؛ مرداد برام تبدیل شده زیباترین ماه سال با داغ ترین خبر زندگیم این روزها شمارش معکوس برای آغاز سومین سال زندگیت شروع شده من مدام دعا می کنم که سال و سالهای خوشی در انتظارت باشند پر از سلامتی و شادی و موفقیت این روزها روزه ام و حسابی بی حس و حال............. از کلاس که میام ولو میشم برای همینه که نمیام وبت را آپ کنم. روز قبل از ماه رمضان من و شما صبح دوتایی رفتیم کانون فکری واقع در خیابان حجاب و از بازارچه کتابش برات چند تا کتاب خریدم. بعد رفتیم پارک لاله و از آنجا هم رفتیم یه سر محل کار خاله و کلی خودت را برای همکارهای خاله لوس کردی  و کلی هم خ...
5 مرداد 1392

امان از دست این درگیری ها

امروز از دست خودم خفن شکارم برای همین آمدم باهات حرف بزنم و بگم : پسرکم: زندگی تو این زمونه سخت شده و خیلی وقتها آدم رو از دوستها و اطرافیان دور میکنه و فاصله میندازه ولی تو نگذار این فاصله ها طولانی بشه. من امروز از دست خودم ناراحتم که گذاشتم شرایط زندگی و درگیری هام بین من و یکی از بهترین دوستهام که تو دوران بارداری تو خیلی یاریم کرد غافل بشم.............. منظورم خاله مرجان گله............ مرجان جون با سحر جون(مامان مهراد) خیلی کمکم بودند و هوام را تو دانشگاه چه در زمان غیبت هام که از تعداد حضورام بیشتر بود و چه در زمان حضورم   نمی گذاشتند آب تو دلم تکون بخوره. حالا مرجان گلم همانطور که قبلا بهت گفته بودم بار...
26 تير 1392