محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات واکسن 18 ماهگی

بخاطریه کوچولو سرماخورگیت کمی شک داشتم واکسنت را بزنم که بابا گفت اگه دکتر گفته بزن پس حتما اتفاقی نمیفته ؛ و این شد که دوشنبه ١٦ بهمن راهی مرکز بهداشت جلالی شدیم. من و شما و مامانی و بابا. وارد که شدیم دیدیم نی نی هایی که سر واکسن قبلی(١سالگی) دیده بودیم هم آمدند. اول رفتیم برای قد و وزن که آنقدر جیغ و هوار کشیدی آبرومون را بردی و نگذاشتی دور سرت را هم بگیرند. حرف شب قبل دکتر تکرار شد.................... وزنش کمه ................. آخه ١٠٧٠٠ بودی. ولی قدش خوبه ................. قدت ٨٣ بود. بعد یه کتاب برا تغذیه کودک ١ تا ٢ ساله بهم دادند و یه مسواک برای شما. قطره هم می خواستند بدهند که نگرفتم ( آخه شما ترکیبی می خوری)....
21 بهمن 1391

روزنگار

  جمعه از صبح کسل بودم ( سر جریانات هفته گذشته) صبح من و بابا  یه سمت و شما و مامانی و بابایی  یه سمت دیگه راهی شدیم تا موردهایی که بهمون معرفی شده بود ببینیم که دست خالی برگشتیم. منم حسابی دمغ شده بودم. شما هم که از صبح معلوم نبود چه بلایی سر کنترل تلویزیون آورده بودی که گم شده بود.من و بابا هر سوراخی که فکرش را بکنی گشتیم از تو کمد و کشو و پشت پشتی بگیر تا زیر کابینت ولی ................  تا اینکه زیر یکی از عروسکهای ویترینت یافت شد. عصر شما خواب بودی که من و بابا تصمیم گرفتیم بریم خرید کارهایمان را کردیم و من جلوتر رفتم پایین به مامانی سپردم بیاد بالا ببرتت پایین که بابا در حالی که شما بغلش بودی آمد پایین از قر...
15 بهمن 1391

تلخ و شیرین

عزیز دلم؛ شنبه صبح بابا زحمت کشید و من و شما و مامانی را گذاشت خانه مامان رخساره (مادر بزرگ من). وقتی رسیدیم متوجه شدیم که قراره که یکی از اقوام دور که البته وقتی من و خاله بچه بودیم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم بیاد آنجا( همسر پسر عمه مامانم فاطمه خانم) انصافا بگم خوشحال نشدم . به محض رسیدن شما وارد بهار خواب شدی و مشغول بازی تا همبازیت سبا آمد........................ که لازم به ذکر که بگم اینبار خیلی دختر داییم را اذیت کردی تا می تونستی بهش زور گفتی و مالوندیش و موهای فرش را که راحت لای انگشت میاد را کشیدی و دختر دایی منم مظلوم هیچی نمی گفت. با در خواست مامانی مامان رخساره به زن دایی لعیا هم زنگید که بیاد ناها...
11 بهمن 1391

اولین بار

امروز برای اولین بار خودت تنهایی صبحانه خوردی. یه چند روزی بود که ازم می خواستی برات مثل خودمون چایی بیارم تا با نان بخوری(یعنی یه لقمه نان و بعد چایی) منم این کار را میکردم ولی تو خرابکاری میکردی........ چاییت را می ریختی .......نانها را تو چایی می ریختی و .... ولی امروز از اوش باهات شرط کردم و تو هم انصافا خیلی مرتب نشستی و لقمه لقمه نان را با چایی خوردی ................... البته انتهای چاییت که شد یکم شیطونی کردی ولی بازم قبولی بعد از صبحانه رفته بودی جلوی درب حمام می گفتی: نموم .......نموم(حموم) و منم باهات صحبت کردم که عصری با بابایی بری. ظهر که بابایی آمد تا چشمت بهش افتاد رفتی جلوی درب حمام یعنی که.....................
5 بهمن 1391

پسر شیطون من

عزیزم دوشنبه وقت دکتر داشتم برای تیروئیدم. اولش نمی خواستم ببرمت و تو رو پیش مامانی خوابوندم و آمدم بالا . بابا که آمد گفت بهتره که تو و آزمایشی که دادی هم همراهمون باشی تا دکتر ببینتت آخه میگن بچه از مادر تیروئید میگیره(البته آزمایشی که چند ماه پیش دادی چیزی نشون نداد.) این شد که آمدم و بیدارت کردم و رفتیم. اول رفتیم جواب آزمایش منو گرفتیم که تا دیدم متوجه شدم این فراموشی گاه و بیگاهم برای خوردن لووتیروکسین کار داده دستم و تیروئیدم خفن کم کاره یا بهتر بگم انگار بیکاره بیکاره متاسفانه سر دکتر حسابی شلوغ بود و شما هم که بند نمی شدی و مدام می خواستی از محیط بیمارستان بری بیرون و تو خیابون قدم بزنی بخصوص که بیمارستان عرفان که...
4 بهمن 1391

پسرم

پســـرم، برگ گلــــم، غنچه ی خوشرنگِ دلــــم، دست خود را حلقه کن برگردنـــــم، خنده زن بر چشمهای خستـــه ام، عشق تو آواز صبح زندگیســـت، مهر تو آغاز لطف و بندگـی اســـت، سر گذار برشانه هایِ مـــــادرت، بوسه زن بر گونه هایِ زردِ مــن، خانه ام سبز از صدای شادِ توســت، مادرت مست از نوازشهـایِ توســـــت. عکس نسبتا قدیمی(مرداد٩١-مشهد)     سه شنبه ٣ بهمن ٩١ ...
3 بهمن 1391

طوطی من

عزیز دل مامان قربون شیرین زبونی هات که طوطی شدی دیشب (جمعه 29/10/91)داشتیم من و تو نگاه میکردیم که یه برنامه داشت به اسم جفت شیش ( درباره بازی تخته بود) و تو هم مدام میگفتی جف شیش. جونم برات بگه متاسفانه کلاس هام تمام شد  برای همین دیگه فرهنگسرا هم نمی رم و فعلا خانه نشین شدم.تازه یه سرگرمی پیدا کرده بودما. این چند وقته خیلی دلم هوای درس و دانشگاه را کرده دوباره....................... کاش ارشد شرکت کرده بودما.....................حیف. این چند وقته که عاشق چشم چشم دو ابرو شدی جزوه های دانشگاهم که دیگه لازم ندارم(آخه نسخه چاپ نشدشون را دارم) میدم بهت تا پشتشون نقاشی کنی(خط خطی) و هر وقت چشمم به روش م...
30 دی 1391

شله زرد پزون

پنجشنبه صبح که بیدار شدیم رفتیم پایین برای شله زرد پزی مامانی. البته مامانی از نماز صبح شله را بار کرده بود . *امسال شما هم شله زرد را هم زدی و منم جای تو دعا کردم................ برای سلامتی خودت و خانواده مون و برای رسیدن به آرزوهامون و از همه مهمتر سلامتی همه نی نی ها و پدر و مادرهاشون بخصوص آنهایی که تو بیمارستانند. * برای کسایی که التماس دعا داشتند ( قابل توجه بعضی ها) بعد من و تو و خاله راهی شدیم تا شله زرد اقوامی که نزدیکمون هستند را به دستشون برسونیم. عمو اینها خانه نبودند و شله زردشون و با شله زرد نوشین جون تحویل خاله مهین دادیم و بعد هم رفتیم خانه دایی حسین و من رفتم بالا و شله زردشون را با شله زرد محمد که با خانومش رفته بو...
24 دی 1391

تعطیلات آخر هفته ما

کلی تایپ کرده بودما سیستم ری استارت شد و نوشته هام پررررررررررررررررررررررررررر دیگه حسش نیست برا همین خلاصه میگم سه شنبه رفتم انقلاب برات بازی فکری بخرم اونی که می خواستم نیافتم و با خاله ٢ تا پازل خریدیم یکی من یکی خاله پنج شنبه ظهر رفتیم کرج خانه مامان آذر مادر بزرگ پدریت. در اولین لحظات ورودمان مجبور شدیم تغییر دکوراسیون بدیم و در بوفه را هم با نخ بستیم. چند بار هم تلویزیونشون را وسط فیلم خاموش کردی. عاشق این بودی بری تو اتاق عمه در کشو هاش را باز کنی. یا تو اتاق کوچیکه که البته زورت به کشوهای آنجا نمی رسید ولی کلیدهاش را می کشیدی که ممکن بود بشکنه برای همین مدام در این اتاقها را می بستیم. بعد می رفتی تو اتاق...
24 دی 1391