محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

چند روز بدون نت

سلام پسری یه یک هفته ایی نبودم ، آخه لب تابم پوکیده بود و دیگه صفحه اش بالا نمی آمد ولی حالا خدا را شکر حالا درست شده. هفته پیش یه شب نشسته بودم با بابا جات خالی نسکافه می خوردیم که دستم را گذاشتم زیر گلوم و متوجه شدم ورم کرده تا صبح هزار جور فکر توی سرم آمد و از همش مهمتر این بود که می ترسیدم اوریون باشه سریع درباره اش سرچکردم دیدم میشه که با ورم و بدون درد شروع بشه. صبح به مامانی نشان دادم که گفت فکر نمی کنم اوریون باشه ولی بریم دکتر و سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم درمانگاه امام حسن مجتبی(ع) و دکتر گفت یه ویروس که رو غدد لنفاویت تاثیر گذاشته و عفونت کرده و برای همین کلی چرک خشک کن بهم داد. دوشنبه هم که شما کسالتت شروع شد و...
15 ارديبهشت 1391

شهادت بانو

سلام عزیزم امروز شهادت حضرت فاطمه زهرا دختر پیامبر و همسر امام اول ما سیعیان (امام علی«ع»و مادر دو امام گرانقدر و مظلوممان امام حسن«ع» و امام حسین«ع» است. خیلی دلم می خواست بیشتر درباره خانم فاطمه زهرا«س» برایت بگویم ولی کسالت ناشی از بیماری روز قبلم این اجازه را به من نمی دهد. انشالله در فرصتی دیگر برایت از حضرت می گویم. این روز را به تو پسر قند عسلم و همه نی نی وبلاگی ها تسلیت می گویم و امیدوارم ما پیروان این خاندان پاک باشیم. ...
10 ارديبهشت 1391

یه آخر هفته دسته جمعی

سلام مامانی این چند روزی که ازم خبری نبوده اولش بیمار و بعد هم رفتیم کرج خانه مامان بزرگ اینا. دوشنبه شب بود که نیمه های شب شدیدا لرز داشتم و پاشدم یه پتو دیگه انداختم روم ولی جواب نداد و بابا که برای نماز بیدار شد خواهش کردم یه پتو دیگه هم بندازه روی منو و خلاصه تا ٧ صبح یه جوری سر کردم تا شما بیدار شدیو دیدم اصلا توان اینکه از جایم بلند بشم را ندارم این شد که زنگ زدم مامانی که بیاد بالا و شما را ببرد و بعد من استراحت کردم ولی زمانی که بابا برای صبحانه صدایم کرد حسابی سر گیجه داشتم به قدری که صبحانه هم درست نخوردم و خوابیدم بنده خدا بابا  تمام کارهای خانه را کرد و مامانی هم که متوجه حال بدم شده بود برام سوپ درست کرده بود ...
9 ارديبهشت 1391

تنها در خانه

امروز صبح با مامانی رفتیم خیابان. مامانی تو بانک کار داشت و منم می خواستم برم فرهنگسرای اخلاق . چون بانک شلوغ به این نتیجه رسیدیم که مامانی بره بانک و ما هم بریم دنبال کار خودمان. بعد از فرهنگسرا شروع به نق و نوق کردی که دیگه بغلم کن و از کالسکه خسته شده بودی و منم دست تنها نمی دانستم تو را بغل کنم یا کالسکه را راه ببرم این شد که گفتم بهتره بریم تو پارک زنگ بزنم مامانی بیاد. امان از دست شهرداری !!!!!!!!!!!!!!!!!! تمام پیاده رو منهی به پارک را میله گذاشته که این موتوری های بی قانون رد نشن و مجبور شدیم از بغل ماشینها تو خیابان عبور کنیم که خطر ناک بود. حالا خودمان را رساندیم به پارک و دیدم ای بابا!!!!!!!!!!! جلوی در پار هم که میله گذ...
3 ارديبهشت 1391

روز زمین پاک

٤٣ سال پیش روز ٢٢ آوریل مصادف با ٢ اردیبهشت توسط یونسکو روز جهانی زمین پاک نامگذاری شد. روز جهاني زمين پاك روزي است كه در آن بسياري از مردم جهان به پاكسازي محيط زيست مي‌پردازند و به حفظ آن كمك مي‌كنند، اما کاش هر روز سال مراقب زمین باشیم نه اینکه ٣٦٥ روز سال آن را به زباله دانی تبدیل کنیم و یک روز را به پاک کردن آن بپردازیم. دیروز یه جمله از تلویزیون شنیدم که منو به فکر وا داشت : برای تولید هر کیلو متر خاک کشاورزی نیاز به ٣٠ سال زمان است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   ...
3 ارديبهشت 1391

مسابقه نی نی متفکر

جیگری. اتفاق مهم اینکه تو مسابقه نی نی متفکر که مامی صدرا و صهبا تو بلاگش را انداخته بود شرکتت دادم. رای گیری هم از فردا آغاز میشه. چند شب پیش صاحبخانه هم تماس گرفت و برای تمدید قرارداد اجاره جدید تقاضای 5 میلیون تومان پول پیش کرد و بابا هم قبول کرد. خدارا شکر؛ درسته که جایمان کوچیکه ولی اصلا حال دنبال خانه گشتن و با دهن کج و کوله بنگاه مسکن دارها مواجه شدن و بعد هم اسباب کشی را ندارم. انشالله همه مستاجر ها صاحب خانه بشوند ماهم همینطور.   چند روز پیش هم یه خسارت به شما زدم : داشتم اتاقت را تمییز می کردم که متاسفانه موقع بلند کردن جارو برقی هواسم پرت شد و دسته جارو را...
31 فروردين 1391

یادی از گذشته

پسر نازم امروز کمدت را کمی خلوت کردم و لباسهای زمستانی ات که دیگه کوچک شده بودند و یا دارند کوچک می شوند(البته اگر کوچک هم نشوند دیگه مناسب این هوا نیستند) را جمع کردم . تا همین ٨ ماه پیش کار هر روزم این بود که سر کمد بروم و لباسهایت را در بیاوردم و نگاه کنم و دلم برای در آغوش گرفتنت قنج برود و از خودم بپرسم که کی میشه تو به دنیا بیایی و این لباسها اندازه ات بشود و من تنت کنم و حالا.................... این لباسها را که هر کدام را با عشق برایت خریدم برای تو نفسم کوچک    شده اند که خدا را شکر که سلامتی و روز به روز بزرگتر میشوی. عکسهایی از روند رشدت را می تونی در ادامه مطلب ببینی   ...
27 فروردين 1391

پایان هفته پر از مهمانی

دیشب مهمان خانه عمو امید بودیم و چقدر زن عمو زحمت کشیده بود. مهرگان هم آنجا بود و باز شما دو تا همه را سرگرم کرده بودید بخصوص که این بار سر هشت پا تو که صدای خیلی ملایمی هم دارد کمی اختلاف پیدا کردید و مهرگان از دست تو می گرفت و تو از دست مهرگان. به هر حال شب خوبی داشتیم و تا ساعت ١:٣٠ بامداد خانه عمو بودیم و وقتی می آمدیم تو خواب بودی. امروز ظهر هم مامانی (مادر بزرگم) و دایی مهدی و زن دایی مرجان و سبا مهمان خانه مان بودند. به ما که خیلی خوش گذشت و مطمئن هستم به تو سبا هم خوش گذشت و این را می شد از رفتارتان تشخیص داد. این دو روز کارهای جدید می کنی و یکیش اینه که از دست دوستات وسایلشان را می گیری به عنوان مثال امروز سیب سبا را از دستش...
26 فروردين 1391

مهمونی و مهمونداری

یه چند روز بود به وبلاگت سر نزده بودم و دوست جونا کلی برامون پیام گذاشته بودند. از همه دوستای گلمون که به یادمونن ممنون و بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس دوشنبه مامان بزرگ اینا آمدند تهران و رفتیم اول خانه دایی حسین مهمونی عید دیدنی ( آخه در طول عید دایی حسین « دایی بابا» رفته بودند دماوند)به سلامتی برای محمد پسرشان یه دختر خانم خوبی را که من هنوز ندیدم نامزد کردند. مهرگان هم آنجا بود و با هم یه کوچولو بازی کردید. حسابی  شما دوتا مجلس گرم کن شده بودید و همه را سرگرم کرده بودید. بعد هم رفتیم خانه خاله مهین که مهرگان هم با مامانش و مهرنوش آمدند و تو فاصله ١٠ دقیقه ای تا خانه خاله تو بغ...
24 فروردين 1391