گالری عکس
ادامه مطلب هم داریماااااااااااااااااااااااا محمد مانی قبل از کوتاهی مو محمد مانی بعد از کوتاهی هر وقت تلفن زنک می زنه می دوی سمتش و میگی : من بردارم محمد مانی قبل از رفتن مهد کودک و رد شدن از زیر قران مهراد عزیزم محمد مانی در حال تفتیش اتاق مهراد ذوق و حسرت برای اسباب بازی های دور از دسترس مهراد تلاش برای روروئک سواری مهراد گلم که خیلی اون روز مظلوم بود هنر مند کوچولوی من پارک لاله دقیقا بعد از فرار از دست کلاغها و پیشی ها ره آورد نمایشگاه هفته ملی کودک اینم همون چسبونکی که گفتم................. یک...
نویسنده :
ماماني
0:11
نمایشگاه هفته ملی کودک
زنده باد کودکی عزیزم 21 مهر ماه یکشنبه صبح با مامانی راهی نمایشگاه هفته ملی کودک در خ حجاب شدیم که البته روز آخرش هم بود. از در که وارد شدیم مستقیم با هم رفتیم سراغ میز نقاشی با آبرنگ و پاستل که شما یه نقاشی خوشجل برا مامان کشیدی که الان رو در یخچاله..............البته اولش من شروع کردم شما ادامه دادی. بعد رفتیم سراغ نقاشی دیواری با گواش که به این هم علاقه نشون دادی بعد از نقاشی به زور بردیمت بیرون. بعد گفتیم یه گشتی بزنیم و در آخر بیایم سراغ بازی با سفال و کلاژ و میز قصه گویی که البته نمایشگاه برا تایم ناهار تعطیل شد. البته قبلش من برات یه پازل آهنربایی دیگه خریدم که به اینم کلی مثل قبلی علاقه داری. وق...
روز جهانی کودک
عزیز نازنینم ١٦ مهر ماه روز جهانی کودک و روز تو نازنینم بود که فرصت نکردم بیام و بهت تبریک بگم ولی مهم تبریک حضوری و هدیه شما بود که تقدیم وجود نازنین و بهشتی ات شد. البته توی این روز مهم یه اتفاق خوب هم برای مامان مریمت افتاد. ...
مهمانی خانه خاله سحر
بلاخره پنجشنبه گذشته ١٨ مهر ماه با خاله مرجان و خاله سحر هماهنگ کردیم و رفتیم خانه خاله سحر. صبح ساعت ٦ بیدار شدم و دوش گرفتم و کارهای خانه را انجام دادم و ساعت ٩:٣٠ خاله فاطمه هم آمد و ساعت ١٠ آژانس گرفتیم و راهی خانه خاله سحر شدیم . بخاطر وجو اتوبان امام علی خیلی زود به خانه شان رسیدیم وقتی رسیدیم آقا بهمن هنوز خانه بود و کلی شرمنده شدیم. من زود رفته بودم که مثلا کمک حال خاله سحر باشم ولی سحر برنجش را دم کرده بود و مرغش و سوپش را هم حاضر کرده بود و تزیین هم کرده بود و آماده آماده بود. ماشالله مهراد حسابی بزرگ شده بود . کمی هم از دیدن ما دچار نگرانی شده بود (درست مثل خودت) و مدام دنبال سحر بود. کمی بعد زهرا جون...
محمد مانی و مهد کودک
پسرکم بلاخره ٩ مهر ماه با هم رفتیم مهد کودک. اون روز عمو فربد که تو برنامه گل آموز شبکه آموزش برنامه داره اونجا برنامه برگزار میکرد. اولش که رسیدیم هنوز نیومده بود و بچه ها تو سالن بودند و براشون آهنگهای شاد گذاشته بودند و شما هم کمی تو دفتر نشستی و دلت طاقت نیاورد و گفتی بریم ولی من گفتم خودت برو و من اینجا هستم و شما هم رفتی (اینم قیافه من ) چند دقیقه بعد دست در دست یکی از مربیها با و با چشمان ابری برگشتی از قرار معلوم یکی دیگه از بچه های جدید مهد گریه کرده بود و مامانش را خواسته بود و شماهم یاد من کرده بودی. بلاخره عمو فربد آمد و برنامه شروع شد ولی شما سفت منو چسبیده بودی و حاضر نبودی بری.............. در نهایت با هم ...
گالری
محل کار خاله اینم پسر گل مامان که نمی دانم چرا جای اینکه کارهای بابا را تقلید کنه و وسایل بابا را برداره برعکسه................. پارک آب و آتش که دوست نداشتی بری جلو و خیس بشی خوشتیپ مامان یه روز که خاله رفت شما هم رفتی از اینجا مدام خاله را صدا کردی و وقتی جواب نشنیدی دلگیر شدی و به حالت قهر رفتی کلی صدات کردم تا روت را برگردوندی اینم گل دختری دایی جانم و گل پسری خودم در حال خوردن ذرت بو داده نمایشگاه مادر و کودک پارک چیتگر...................چشمهارو داری اینم دوست داشتنهای صادقانه و کودکانه دو تا فسقلی گشته مرده این را رفتنهای مردانه مرد کوچک...
اندر احوالات ما
روزهای زیادی را بدون نگارش گذراندم. این روزها حس و حال نوشتن نیست و فقط سری به دوستان میزنیم آنهم خاموش.................. چرایش را شاید خودم هم ندانم. درمدت غیبتمان روزهای خجسته ایی را پشت سر گذاشتیم .......... دهه کرامت و میلاد حضرت معصومه و و شاه چراغ و برادر بزرگوارشان امام عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و از راه دور سلام می فرستم بر او................. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و چشم بر هم میگذارم و خود را در کنار بارگاهش تصور می کنم و با یک نفس عمیق عطر حضورش را بو میکشم . و آغاز سال تحصیلی جدید با شروع فصلی پر از رنگ از سال................ و باز بوی ماه مهر که با خود بعد از سالها هنوز شوق خرید کیف و دفتر و مداد می آو...
روزها خوب
شیطونکم سلام قربون پسر گلم برم منننننننننننننننننن فدای اون چشمای نازت بشم که مدام خودت و لوس می کنی و بعد حسابی شیطنت می کنی دو هفته پیش جمعه ٧ شهریور مهمان خانه دایی علی بودیم که حسابی بهمون خوش گذشت. تو از چند روز قبل مدام می گفتی بریم ممونی(مهمونی) و ازت که می پرسیدم کجا بریم می گفتی خونه علی(دایی علی) بعد ازت می پرسیدیم می خوای با علی بازی کنی؟؟؟ و تو جواب میدادی نه با اَبا(سبا) خلاصه روز جمعه رسید و ما نزدیکای ظهر راهی شدیم چون بابا جایی کار داشت و تا بیاد طول کشید و البته که خود من هم کلی کار داشتم تا حاضر بشم. وقتی رسیدیم مامانی رخساره و دایی مهدی اینها آمده بودندو شما هم اولش یکم خودت را گرفتی و بعد یخت آب...
شیرین زبونم
شیرین زبونم هفته پیش یه دفعه جلوم ظاهر شدی و منم گفتم: اِ تویی............ و شما جواب دادی: تویم یه مدت یه جمله ایی مدام به کار میبری که هم با گفتن این جمله می خوام بخورمت هم اینکه از خودم شرمنده میشم که این حرف را یاد گرفتی............................... مثلا بهت میگم محمد مانی اسباب بازی هات را بیار یا جمع کن............... شما جواب میدی: حوصله ندارم کلا برند میهن را خوب میشناسی و تا محصولاتش را میبینی سریع نشون میدی و میگی میهن. و البته فقط بستنی میهن می خوری.......... هفته پیش خاله برات بستنی کاله خریده بود و تا دیدی گفتی (مییَن )میهن نیست میهن می خوام............... دیشب هم با بابا رفتی...