محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

اندر احوالات ما

روزهای زیادی را بدون نگارش گذراندم. این روزها حس و حال نوشتن نیست و فقط سری به دوستان میزنیم آنهم خاموش.................. چرایش را شاید خودم هم ندانم. درمدت غیبتمان روزهای خجسته ایی را پشت سر گذاشتیم .......... دهه کرامت و میلاد حضرت معصومه و و شاه چراغ و برادر بزرگوارشان امام عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و از راه دور سلام می فرستم بر او................. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و چشم بر هم میگذارم و خود را در کنار بارگاهش تصور می کنم و با یک نفس عمیق عطر حضورش را بو میکشم . و آغاز سال تحصیلی جدید با شروع فصلی  پر از رنگ از سال................ و باز بوی ماه مهر که با خود بعد از سالها هنوز شوق خرید کیف و دفتر و مداد می آو...
7 مهر 1392

روزها خوب

شیطونکم سلام قربون پسر گلم برم منننننننننننننننننن فدای اون چشمای نازت بشم که مدام خودت و لوس می کنی و بعد حسابی شیطنت می کنی دو هفته پیش جمعه ٧ شهریور مهمان خانه دایی علی بودیم که حسابی بهمون خوش گذشت. تو از چند روز قبل مدام می گفتی بریم ممونی(مهمونی) و ازت که می پرسیدم کجا بریم می گفتی خونه علی(دایی علی) بعد ازت می پرسیدیم می خوای با علی بازی کنی؟؟؟ و تو جواب میدادی  نه با اَبا(سبا) خلاصه روز جمعه رسید و ما نزدیکای ظهر راهی شدیم چون بابا جایی کار داشت و تا بیاد طول کشید و البته که خود من هم کلی کار داشتم تا حاضر بشم. وقتی رسیدیم مامانی رخساره و دایی مهدی اینها آمده بودندو شما هم اولش یکم خودت را گرفتی و بعد یخت آب...
20 شهريور 1392

شیرین زبونم

شیرین زبونم هفته پیش یه دفعه جلوم ظاهر شدی و منم گفتم: اِ تویی............ و شما جواب دادی: تویم یه مدت  یه جمله ایی مدام به کار میبری که هم  با گفتن این جمله می خوام بخورمت هم اینکه از خودم شرمنده میشم که این حرف را یاد گرفتی............................... مثلا بهت میگم محمد مانی  اسباب بازی هات را بیار یا جمع کن............... شما جواب میدی: حوصله ندارم   کلا برند میهن را خوب میشناسی و تا محصولاتش را میبینی سریع نشون میدی و میگی میهن. و البته فقط بستنی میهن می خوری.......... هفته پیش خاله  برات بستنی کاله خریده بود و تا دیدی گفتی (مییَن )میهن نیست میهن می خوام............... دیشب هم با بابا رفتی...
5 شهريور 1392

شیزین زبونی ها و کارهای بامزه شیرینترینم

دیروز خانه یکی از همسایه ها پاتختی بود  و صدای موزیکشون تا خانه ما می آمد........ شما اولش به من گیر دادی که: عروسی...... عروسی...... بریم.... منم براتون کلی توضیح دادم مامان جان خانه همسایه است ما دعوت نداریم بریم امـــــــــــــــــــــا  از آنجایی که شما یادگرفتی در را باز کنی باز کردی و رفتی تو راه پله من و بابا هم به امید اینکه داری میری پایین پیش مامانی کـــــــــــــــــه مامانی تو راه پله مچت را گرفته بود و تو هم گفته بودی میرم عروسی چند روز پیش داشتیم از گوشی ام  فیلم تولدت که با بابا و دایی محمد میرقصیدی با هم می دیدیم که گیر دادی بهم: بازش کن برم برقصم مامانی کتلت درست کرده بود و کلی بهت  اصرار کرد...
3 شهريور 1392

سالگرد ازدواجمون

پسرک گلم 29 /5/92 من و بابایی رسما وارد ششمین سال زندگی مشترکمون شدیم. یعنی من و عشقم  6 سال که هنوز عاشقیانه زندگی میکنیم.   6 سال از با هم  بودمان گذشته و من هروز بيش از پيش به اين راز پي ميبرم كه تو خلق شده اي براي من تا زيباترين زندگي را برايم بسازي       عزيز تر از جانم   من در چشم تو کتاب زندگي را ميخوانم   و هر بار که مژه هاي تو به هم مي خورد   يک صحفه از اين زندگي را براي من ورق ميزند   سالروز يكي شدنمان مبارك از وقتي با هميم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شيرين معبود را شاكرم كه در تلخيها كنارم بودي...
2 شهريور 1392

دوسال تماممممممممممممممممممممممممممممممم

عزیزم ، نگاهت زیباتر از خورشید ، دلت پاک تر از آسمان و صدایت آرام تر از نسیم بهار  . . . تولد آسمانیت مبارک   شاید برای خیلی ها این جمله کلیشه باشه و یا حتی برای تو بهترینم هنوز قابل درک نباشه ولی بهترین لحظه زندگی ام لحظه ای بود که برای اولین بار تو را دیدم و صورت خیس از مایع  داخل کیسه جنینی ات را به صورت من مالیدند و من سوزش اشک را در چشمانم حس کردم. هیچ وقت بابا و مامانی ها و خاله و عمه و شادی چشمان پدرم را در آن روز زیبا فراموش نمی کنم . هر وقت آن روز را میبینم انگار دوباره در آن فضا قرار دارم و همه اتفاقات را با همان احساسات کاملا در...
15 مرداد 1392

دورت بگردم

بازم ماه مرداد...................... مرداد بوی عطر خوش تو رو برام میاره ؛ مرداد برام تبدیل شده زیباترین ماه سال با داغ ترین خبر زندگیم این روزها شمارش معکوس برای آغاز سومین سال زندگیت شروع شده من مدام دعا می کنم که سال و سالهای خوشی در انتظارت باشند پر از سلامتی و شادی و موفقیت این روزها روزه ام و حسابی بی حس و حال............. از کلاس که میام ولو میشم برای همینه که نمیام وبت را آپ کنم. روز قبل از ماه رمضان من و شما صبح دوتایی رفتیم کانون فکری واقع در خیابان حجاب و از بازارچه کتابش برات چند تا کتاب خریدم. بعد رفتیم پارک لاله و از آنجا هم رفتیم یه سر محل کار خاله و کلی خودت را برای همکارهای خاله لوس کردی  و کلی هم خ...
5 مرداد 1392