محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بدون عنوان

عزیزکم این روزهاحتی فرصت چک کردن ایمیلم را هم ندارم.............. آخه باز منو تو تنها شدیم و تو هم تمام وقت منو میگیری و تو تایم ظهر که خوابی مشغول کارهای خانه ام و شب هم با تو غش میکنم از خستگی و حالا حسابی قدر مامانم رو میدونم. این روزها از نظر روحی هم خرابم..................آخه مادر بزرگ نازنیم کسالت داره و بیمارستان بسشتری و برای همین مامانی زهره هم خانه نیست. از جمعه که رفتیم خانه عزیز نازنینم و تو بستر بیماری دیدمش( آخه تو این سالهایی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت اینقدر نحیف و بیمار ندیده بودمش) حسابی ناراحت و دل نگران و دست به دعام.دستهای پر محبتش وقتی تو دستم بود یخ یخ بود و با اینکه کنار دستش نشسته بودم صداش را به سختی می شنیدم و...
21 آبان 1392

سفرنامه مشهد 2

پسرک عزیز مامان سه شنبه ٢٩ مهر ماه  ساعت  ٣ مامانی و بابایی از خانه خارج شدند و راهی راه آهن شدند. موقع خروجشان تو را بردم بالا که شر به پا نشه و نبینی دارند میروند. حدود یک ساعت از خروجشون گذشته بود که راه افتادی بری پایین که من بهت گفتم عزیزم مامانی و بابایی نیستن............... و تو گفتی نه خونه ان ...........و من جواب دادم نه گلم رفتند مشهد ما هم شب میریم................... و تو بغض کردی و چند بار پشت هم گفتی نه نه و آمدی من و بغل کردی و خوابیدی پیشم و چند دقیقه بعد یادت رفت. با خاله همه تلاشمون را کردیم که نخوابی که وقتی بابا میاد و می خواد استراحت کنه تو خواب باشی که اذیت نشه بنده خدا ولی یه باره باطریت تموم شد و خوا...
12 آبان 1392

اندر احوالات ما

آقا این روزها که گذشت و میگذرد کمی درگیریم و روزهای تلخ و شیرینمان قاطی بوده. دو هفته پیش که یه آخر هفته شیرین را کرج گذراندیم خانه مامان آذر همراه با عمه فاطمه و عمو امید و مونا جون. یکشنبه اش هم 14 مهر هم اولین سال خاله اقدس (مادر بزرگ مونا جون و خاله مامان آذر بود) که با  مامانی و بابایی رفتیم. بعدش هم رفتیم با ماشین یه تهران گردی کردیم که  شما خوب خوابیدی و رسیدیم خانه بیدار شدی و گریه میکردی ما نخوابیم و بازی کنیم درست مثل دو شب قبلش که از کرج آمدییم..................... ودر نهایت با گریه خوابت برد. سه شنبه اش 16 مهرهم که گفته بودم روز جهانی کودک بود و مامان جونت هم تو امتحانش قبول شد جمعه شب هم مهمان خانه خا...
28 مهر 1392

السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا

با پیگیری خاله و دایی آرش من و شما و مامانی و بابایی و بابا هم زائر امام رضا شدیم. چون همه تو یه ماشین جا نمی شیم و  بلیط هم نیست نمی تونیم همه با هم بریم برای همین: مامانی و بابایی سه شنبه 30 مهر ساعت 5 با قطار میروند و ما هم با همدیگه شب  با ماشین میریم. نمی دونم  بازم میام پست بگذارم یانه ولی قول میدم همه دوستهای گلمون را دعا کنم  شما هم ما را دعا کنید. انشالله اگر عمری باقی بود و برگشتیم  به همتون سر میزنیم. ...
28 مهر 1392

گالری عکس

  ادامه مطلب هم داریماااااااااااااااااااااااا محمد مانی قبل از کوتاهی مو   محمد مانی بعد از کوتاهی هر وقت تلفن زنک می زنه می دوی سمتش و میگی : من بردارم محمد مانی قبل از رفتن مهد کودک و رد شدن از زیر قران مهراد عزیزم   محمد مانی در حال تفتیش اتاق مهراد ذوق و حسرت برای اسباب بازی های دور از دسترس مهراد تلاش برای روروئک سواری مهراد گلم که خیلی اون روز مظلوم بود هنر مند کوچولوی من   پارک لاله دقیقا بعد از فرار از دست کلاغها و پیشی ها   ره آورد  نمایشگاه هفته ملی کودک اینم همون چسبونکی که گفتم.................  یک...
28 مهر 1392

نمایشگاه هفته ملی کودک

زنده باد کودکی عزیزم  21 مهر ماه یکشنبه صبح با مامانی راهی نمایشگاه  هفته ملی کودک در خ حجاب شدیم که البته روز آخرش هم بود. از در که وارد شدیم مستقیم با هم رفتیم سراغ میز نقاشی با آبرنگ و پاستل که شما یه نقاشی خوشجل برا مامان کشیدی که الان رو در یخچاله..............البته اولش من شروع کردم شما ادامه دادی. بعد رفتیم سراغ نقاشی دیواری  با گواش که به این هم علاقه نشون دادی بعد از نقاشی به زور بردیمت بیرون. بعد گفتیم یه گشتی بزنیم و در آخر بیایم سراغ بازی با سفال و کلاژ و میز قصه گویی که البته نمایشگاه برا تایم ناهار تعطیل شد. البته قبلش من برات یه پازل آهنربایی دیگه خریدم که به اینم کلی مثل قبلی علاقه داری. وق...
26 مهر 1392

روز جهانی کودک

عزیز نازنینم ١٦ مهر ماه روز جهانی کودک و روز تو نازنینم بود که فرصت نکردم بیام و بهت تبریک بگم ولی مهم تبریک حضوری و هدیه شما بود که تقدیم وجود نازنین و بهشتی ات شد. البته توی این روز مهم یه اتفاق خوب هم برای مامان مریمت افتاد.   ...
26 مهر 1392

مهمانی خانه خاله سحر

بلاخره پنجشنبه گذشته ١٨ مهر ماه با خاله مرجان و خاله سحر هماهنگ کردیم  و رفتیم خانه خاله سحر. صبح ساعت ٦ بیدار شدم و دوش گرفتم و کارهای خانه را انجام دادم و ساعت ٩:٣٠ خاله فاطمه هم آمد و ساعت ١٠ آژانس گرفتیم و راهی خانه خاله سحر شدیم . بخاطر وجو اتوبان امام علی خیلی زود به خانه شان رسیدیم وقتی رسیدیم آقا بهمن هنوز خانه بود و کلی شرمنده شدیم. من زود رفته بودم  که مثلا کمک حال خاله سحر باشم ولی سحر برنجش را دم کرده بود و مرغش  و سوپش را هم  حاضر کرده بود و تزیین هم کرده بود و آماده آماده بود. ماشالله مهراد حسابی بزرگ شده بود . کمی هم از دیدن ما دچار نگرانی شده بود (درست مثل خودت) و مدام دنبال سحر بود. کمی بعد زهرا جون...
23 مهر 1392

محمد مانی و مهد کودک

پسرکم بلاخره ٩ مهر ماه با هم رفتیم مهد کودک. اون روز عمو فربد که تو برنامه گل آموز  شبکه آموزش برنامه داره اونجا برنامه برگزار میکرد. اولش که رسیدیم هنوز نیومده بود و بچه ها تو سالن بودند و براشون آهنگهای شاد گذاشته بودند و شما هم کمی تو دفتر نشستی و دلت طاقت نیاورد و گفتی بریم ولی من گفتم خودت برو و من اینجا هستم و شما هم رفتی (اینم قیافه من ) چند دقیقه بعد دست در دست یکی از مربیها با و با چشمان ابری برگشتی  از قرار معلوم یکی دیگه از بچه های جدید مهد گریه کرده بود و مامانش را خواسته بود و شماهم یاد من کرده بودی. بلاخره عمو فربد آمد و برنامه شروع شد ولی شما سفت منو چسبیده بودی و حاضر نبودی بری.............. در نهایت با هم ...
23 مهر 1392